رمان دورترین نزدیک
#پارت_۱۸۰
+زنگ بزنم؟
_اره ، بلاخره که باید بازی مسخره شیدا تموم شه
ماهور شماره رادوینو گرفت و حرف میزدن
یکم بعد قطع کرد
_چیشد؟
+جزئیاتی نگفت! فقط بریم همون خونه اون شبی
_باشه! کی بریم؟
+الان، بعدم میریم شرکت!
_باشه بریم...
رسیدم دم در خونه و ماهور بهش زنگ زد که در باز شد نشستیم تو هال
+خب؟! اومدیم!
رادوین: اول اینکه باید صیغه کنید!
+فهمیدیم اونو،خب؟
رادوین: بعدم دوهفته باما میایید جایی یکم اموزش ببینید همین ب همه م میگید مسافرت عادیه خودتون دارید میرید قبل خارج رفتن تون همون قضیه کار با شیدا!
بعد تموم شدن حرفای رادوین رفتیم شرکت و طبق معمول شیدام خندون تر از همیشه اومد
گفتم پشت این لباس بره ی گرگه!
ماهور
شیدا: خب چخبرا
+هیچی میخوام برم مسافرت!
شیدا: اوم با کی؟
+با دستیارم!
شیدا: کاریه؟
+ن همینجوری!
شیدا: باشه پس خوش بگذره بهتون
+مرسی
شیدا دستشو دراز کرد طرفم:می بینمت مهندس
لبخند زورکی زدمو بهش دست دادم
هنوزم نفهمیدم چجوری افتادیم وسط این ماجرا! امیدوارم ختم ب خیر شه
خیلی عادی روزو تو شرکت گذروندیم و شیدام طبق معمول به پروپامون می پیچید...
نزدیک عصر با خسته نباشید گفتن جلسه رو تموم کردم و با ترانه اومدیم بیرون
_الان چی میشه
+دوهفته یا بیست روزی پیش رادوین ایناییم و بعدشم که باید با شیدا بریم
_میدونی چیا در انتظارمونه!
+قبلا برام مهم نبود اما الان تنها ترسم تویی! اگه تو نبودی تو زندگیم هیچی برام مهم نبود من ادمی م ک تا ته ماجرارو میرم چه بد چه خوب تمومش میکنم اما فکر اینکه توهم وسط ماجرایی همه چیو سخت میکنه ترانه نمیخوام یه تار مو ازت کم شه
با لبخند بهش نگاه کردم اشکش به ی حرف بنده نمیخوام از دست بدمش
نمیخواستم کسی بیاد تو زندگیم که ترسی برای از دست دادن باشه اما حالا که هست تمام سعیمو میکنم مراقبش باشم
جمع و جور کردیم که با رادوینو همسرش بریم مکانی که گفتن...
ترانه
نمیدونستم چیا در انتظارمونه اما مطمئنم میتونیم! عشق من قوی تر از این حرفاست که اون پیش من باشه حله همه چی باهم از پسش بر میایم.
با رادوینو روشنک راه افتادیم سمت کلبه ای متروکه خارج از شهر خیلی جای عجیب غریبی بود وارد کلبه شدیم
روشنک: یکم صبر کنید عمو بیان حرف بزنن باهاتون من برم چیزی بیارم بخوریم
روشنک رفت و رادوین نشسته بود روبروی ماو نگامون میکرد روشنک با سینی کیک و قهوه برگشت
باهم درسکوت قهوه مونو خوردیم که درو زدن و روشنک رفت سمت در چند لحظه بعد با مرد نسبتا مسنی اومدن تو مرده ی دور نگاشو بین ما چرخوندو به من نگا میکرد برای گذاشتن فنجونم نو سینی رومو برگردوندم که با صدای مرده از دستم افتاد
پدر رادوین: دنیز!
اشکم ریخت بی مقدمه! تقریبا 4_4/5 سال شد! که نیست! ...
#دورترین_نزدیک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #خاص #پست_جدید #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #جذاب #زیبا #شیک
+زنگ بزنم؟
_اره ، بلاخره که باید بازی مسخره شیدا تموم شه
ماهور شماره رادوینو گرفت و حرف میزدن
یکم بعد قطع کرد
_چیشد؟
+جزئیاتی نگفت! فقط بریم همون خونه اون شبی
_باشه! کی بریم؟
+الان، بعدم میریم شرکت!
_باشه بریم...
رسیدم دم در خونه و ماهور بهش زنگ زد که در باز شد نشستیم تو هال
+خب؟! اومدیم!
رادوین: اول اینکه باید صیغه کنید!
+فهمیدیم اونو،خب؟
رادوین: بعدم دوهفته باما میایید جایی یکم اموزش ببینید همین ب همه م میگید مسافرت عادیه خودتون دارید میرید قبل خارج رفتن تون همون قضیه کار با شیدا!
بعد تموم شدن حرفای رادوین رفتیم شرکت و طبق معمول شیدام خندون تر از همیشه اومد
گفتم پشت این لباس بره ی گرگه!
ماهور
شیدا: خب چخبرا
+هیچی میخوام برم مسافرت!
شیدا: اوم با کی؟
+با دستیارم!
شیدا: کاریه؟
+ن همینجوری!
شیدا: باشه پس خوش بگذره بهتون
+مرسی
شیدا دستشو دراز کرد طرفم:می بینمت مهندس
لبخند زورکی زدمو بهش دست دادم
هنوزم نفهمیدم چجوری افتادیم وسط این ماجرا! امیدوارم ختم ب خیر شه
خیلی عادی روزو تو شرکت گذروندیم و شیدام طبق معمول به پروپامون می پیچید...
نزدیک عصر با خسته نباشید گفتن جلسه رو تموم کردم و با ترانه اومدیم بیرون
_الان چی میشه
+دوهفته یا بیست روزی پیش رادوین ایناییم و بعدشم که باید با شیدا بریم
_میدونی چیا در انتظارمونه!
+قبلا برام مهم نبود اما الان تنها ترسم تویی! اگه تو نبودی تو زندگیم هیچی برام مهم نبود من ادمی م ک تا ته ماجرارو میرم چه بد چه خوب تمومش میکنم اما فکر اینکه توهم وسط ماجرایی همه چیو سخت میکنه ترانه نمیخوام یه تار مو ازت کم شه
با لبخند بهش نگاه کردم اشکش به ی حرف بنده نمیخوام از دست بدمش
نمیخواستم کسی بیاد تو زندگیم که ترسی برای از دست دادن باشه اما حالا که هست تمام سعیمو میکنم مراقبش باشم
جمع و جور کردیم که با رادوینو همسرش بریم مکانی که گفتن...
ترانه
نمیدونستم چیا در انتظارمونه اما مطمئنم میتونیم! عشق من قوی تر از این حرفاست که اون پیش من باشه حله همه چی باهم از پسش بر میایم.
با رادوینو روشنک راه افتادیم سمت کلبه ای متروکه خارج از شهر خیلی جای عجیب غریبی بود وارد کلبه شدیم
روشنک: یکم صبر کنید عمو بیان حرف بزنن باهاتون من برم چیزی بیارم بخوریم
روشنک رفت و رادوین نشسته بود روبروی ماو نگامون میکرد روشنک با سینی کیک و قهوه برگشت
باهم درسکوت قهوه مونو خوردیم که درو زدن و روشنک رفت سمت در چند لحظه بعد با مرد نسبتا مسنی اومدن تو مرده ی دور نگاشو بین ما چرخوندو به من نگا میکرد برای گذاشتن فنجونم نو سینی رومو برگردوندم که با صدای مرده از دستم افتاد
پدر رادوین: دنیز!
اشکم ریخت بی مقدمه! تقریبا 4_4/5 سال شد! که نیست! ...
#دورترین_نزدیک
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #خاص #پست_جدید #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #جذاب #زیبا #شیک
۱۳.۸k
۰۶ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.