خان زاده پارت51
#خان_زاده #پارت51
سری با تاسف تکون داد و گفت
_تو هم کلهت باد داره آیلین آخه دختر خوب هیچ فکر کردی باقی زندگی تو چه طوری می خوای بگذرونی؟طلاق بگیری
روستا هم برنگردی سواد درست حسابی هم نداری. تو این شهر بزرگ... درست من هستم اما اهورا زود اینجا رو پیدا میکنه.
شونه بالا انداختم و گفتم
_خوب پیدا کنه. من تصمیمم و گرفتم.
نفسش و فوت کرد و گفت
_باشه... بعدش چی؟بعدش میرم نوکری مردم و میکنم پرستار بچه میشم... بلدم این چیزا رو.
_چرا درس نمیخونی؟
_من یه دختر روستایی سر در نمیارم از دانشگاهای اینجا؟
_مگه من از روستا نیومدم؟
سکوت کردم که گفت
_مهریه ت چی بوده؟میتونی با پول مهریه خرج تحصیل تو بدی.
پوزخند زدم و گفتم
_بازسازی روستا مون مهریه م بود
سری با تاسف تکون داد و خواست چیزی بگه که زنگ خونش پشت هم زده شد
ترسیده از جام پریدم.
سحر به سمت آیفون رفت با نگاه کردن به صفحه ش رنگ پریده گفت
_خودشه.
تند گفتم
_باز نکن.
باز هم زنگ پشت هم به صدا در اومد لحظه ای بعد موبایل سحر زنگ خورد. با دیدن شماره ی اهورا ناباور گفتم
_شماره ی تو رو از کجا آورده
مضطرب گفت
_وقتی میخواستی بری روستا بهش زنگ زدم خبر دادم از اونجا فهمیده.
یهو در حیاط با صدای پقی باز شد و سحر توی سرش کوبید و گفت
_فکر کنم سرایدار باز کرد درو
🍁 🍁 🍁 🍁
سری با تاسف تکون داد و گفت
_تو هم کلهت باد داره آیلین آخه دختر خوب هیچ فکر کردی باقی زندگی تو چه طوری می خوای بگذرونی؟طلاق بگیری
روستا هم برنگردی سواد درست حسابی هم نداری. تو این شهر بزرگ... درست من هستم اما اهورا زود اینجا رو پیدا میکنه.
شونه بالا انداختم و گفتم
_خوب پیدا کنه. من تصمیمم و گرفتم.
نفسش و فوت کرد و گفت
_باشه... بعدش چی؟بعدش میرم نوکری مردم و میکنم پرستار بچه میشم... بلدم این چیزا رو.
_چرا درس نمیخونی؟
_من یه دختر روستایی سر در نمیارم از دانشگاهای اینجا؟
_مگه من از روستا نیومدم؟
سکوت کردم که گفت
_مهریه ت چی بوده؟میتونی با پول مهریه خرج تحصیل تو بدی.
پوزخند زدم و گفتم
_بازسازی روستا مون مهریه م بود
سری با تاسف تکون داد و خواست چیزی بگه که زنگ خونش پشت هم زده شد
ترسیده از جام پریدم.
سحر به سمت آیفون رفت با نگاه کردن به صفحه ش رنگ پریده گفت
_خودشه.
تند گفتم
_باز نکن.
باز هم زنگ پشت هم به صدا در اومد لحظه ای بعد موبایل سحر زنگ خورد. با دیدن شماره ی اهورا ناباور گفتم
_شماره ی تو رو از کجا آورده
مضطرب گفت
_وقتی میخواستی بری روستا بهش زنگ زدم خبر دادم از اونجا فهمیده.
یهو در حیاط با صدای پقی باز شد و سحر توی سرش کوبید و گفت
_فکر کنم سرایدار باز کرد درو
🍁 🍁 🍁 🍁
۶.۹k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.