خان زاده پارت50
#خان_زاده #پارت50
آروم گفتم
_اوهوم... این بار برعکس بقیه بارها رفتارتون با خشونت بود.
دستش رو روی پهلوم گذاشت و گفت
_باید یه جوری حرصمو سرت خالی میکردم یا نه؟درد داری الان؟
سر تکون دادم و گفتم
_یه خورده.
دستش و به سمت شکمم برد و آروم نوازش کرد.
دستای گرمش عجیب بهم آرامش میداد.چشمام ناخواه روی هم افتاد و اون بی خستگی شکمم رو نوازش کرد.
اون قدری که چشمام کم کم گرم شد و نفهمیدم چه طوری خوابم برد.
* * * *
چشم که باز کردم خبری از اهورا نبود.
مثل برق نشستم و لباسام و پوشیدم. از اتاق بیرون رفتم و همه جا رو نگاه کردم اما نبود که نبود.
ساعت یک شب... شمارش رو گرفتم،بعد از کلی بوق تماس وصل شد اما تنها صدایی که میومد صدای گومب گومب آهنگ بود. به سختی صدای اهورا رو شنیدم
_زود بگو کارت و...
از اون ور صدای خنده ی دخترها میومد. لابد باز مهمونی بود دیگه.
دلخور قطع کردم. من اینجا تنها و اون بین یه عالمه دختر که...
من تحمل نداشتم تا حالا این طور زندگی ها رو ندیده بودم.
با حرص به سمت اتاق رفتم. مانتو شلوارم و پوشیدم، چمدونم که آماده بود.
موبایل و کارت بانکی و روی میز گذاشتم و روی کاغذ نوشتم
_حاضر نیستم با مردی زندگی کنم که بعضی شبا مال من باشه... منو ببخشید اما من این طوری تربیت نشدم. برنمیگردم روستا... دنبالم نگردید، خداحافظ.
🍁 🍁 🍁 🍁
آروم گفتم
_اوهوم... این بار برعکس بقیه بارها رفتارتون با خشونت بود.
دستش رو روی پهلوم گذاشت و گفت
_باید یه جوری حرصمو سرت خالی میکردم یا نه؟درد داری الان؟
سر تکون دادم و گفتم
_یه خورده.
دستش و به سمت شکمم برد و آروم نوازش کرد.
دستای گرمش عجیب بهم آرامش میداد.چشمام ناخواه روی هم افتاد و اون بی خستگی شکمم رو نوازش کرد.
اون قدری که چشمام کم کم گرم شد و نفهمیدم چه طوری خوابم برد.
* * * *
چشم که باز کردم خبری از اهورا نبود.
مثل برق نشستم و لباسام و پوشیدم. از اتاق بیرون رفتم و همه جا رو نگاه کردم اما نبود که نبود.
ساعت یک شب... شمارش رو گرفتم،بعد از کلی بوق تماس وصل شد اما تنها صدایی که میومد صدای گومب گومب آهنگ بود. به سختی صدای اهورا رو شنیدم
_زود بگو کارت و...
از اون ور صدای خنده ی دخترها میومد. لابد باز مهمونی بود دیگه.
دلخور قطع کردم. من اینجا تنها و اون بین یه عالمه دختر که...
من تحمل نداشتم تا حالا این طور زندگی ها رو ندیده بودم.
با حرص به سمت اتاق رفتم. مانتو شلوارم و پوشیدم، چمدونم که آماده بود.
موبایل و کارت بانکی و روی میز گذاشتم و روی کاغذ نوشتم
_حاضر نیستم با مردی زندگی کنم که بعضی شبا مال من باشه... منو ببخشید اما من این طوری تربیت نشدم. برنمیگردم روستا... دنبالم نگردید، خداحافظ.
🍁 🍁 🍁 🍁
۶.۸k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.