در همین لحظه جیمین وارد اتاق شد و با لحنی سرد گفت هنوز ت
در همین لحظه جیمین وارد اتاق شد و با لحنی سرد گفت: هنوز تموم نشده؟ فکر میکردم سریع تر از این باشی
ات که از این حرفها خسته شده بود با کمی عصبانیت گفت: "اگه اینقدر عجله داری خودت انجام بده.
جیمین با پوزخندی گفت فقط عجله کن
ات در حالی که سعی میکرد حرفی نزند به کارش ادامه داد. اما ناگهان پایش به پایه صندلی برخورد کرد و تعادلش را از دست داد. او با صدای بلندی روی زمین افتاد و پایش به شدت درد گرفت.
جیمین که ابتدا با بی تفاوتی نگاه میکرد نزدیک شد و گفت: "واقعاً؟ حتی نمیتونی بدون آسیب دیدن تمیز کنی؟
ات در حالی که سعی میکرد دردش را نادیده بگیرد، گفت: خوبه، لازم نیست کمک کنی خودم میتونم
اما جیمین با نگاهی که انگار بین تمسخر و نگرانی گیر کرده بود گفت بشین نمیخوام فردا مجبور بشم تو رو به بیمارستان ببرم
ات با تعجب به او نگاه کرد. این اولین باری بود که جیمین حتی کمی نگرانی نشان میداد هر چند که لحنش همچنان سرد بود. او آرام روی زمین نشست و به پایش نگاه کرد فقط به خراشه چیزی نیست.
جیمین در حالی که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: صبر کن یه چیزی برای تمیز کردنش میارم.
ات لبخند کوچکی زد اما چیزی نگفت شاید این لحظه کوچک نشان دهنده چیزی بیشتر از تنفر بود حتی اگر جیمین نمیخواست آن را نشان دهد.(خلاصه)
...
زمان به سرعت میگذشت و ات تصمیم گرفت موهایش را از صورتش کنار بزند و ببندد تا هنگام تمیز کردن و کار راحت تر باشد. جیمین که در گوشه ای نشسته بود و آرام قهوه اش را مینوشید ناخودآگاه به او نگاه کرد. حرکات ساده و بی تکلفات چیزی داشت که توجهش را جلب میکرد برای لحظه ای افکارش او را غافلگیر کردند چرا... این فکر توی سرمه؟ اون خوشگله
جیمین با عصبانی از دست خودش نگاهش را برگرداند و سعی کرد به قهوه اش و افکار دیگر فکر کند ولی این افکار سمج دوباره و دوباره بر می گشتند.
وقتی زمان به ساعت پایانی نزدیک شد ات خسته روی مبل نشست و نفس عمیقی کشید فکر کنم دیگه این بیست و چهار ساعت تموم شد نه؟
جیمین بدون نگاه کردن به او به آشپزخانه رفت و برگه ای کاغذ در دست داشت. وقتی برگشت آن را به سمت ات دراز کرد بگیر. این نظر منه.
ات با تعجب کاغذ را گرفت . نظرسنجی...
جیمین با لحنی بی تفاوت گفت: عملکردت. انتظار نداشته باشی تعریف کنم."
ات که از این حرفها خسته شده بود با کمی عصبانیت گفت: "اگه اینقدر عجله داری خودت انجام بده.
جیمین با پوزخندی گفت فقط عجله کن
ات در حالی که سعی میکرد حرفی نزند به کارش ادامه داد. اما ناگهان پایش به پایه صندلی برخورد کرد و تعادلش را از دست داد. او با صدای بلندی روی زمین افتاد و پایش به شدت درد گرفت.
جیمین که ابتدا با بی تفاوتی نگاه میکرد نزدیک شد و گفت: "واقعاً؟ حتی نمیتونی بدون آسیب دیدن تمیز کنی؟
ات در حالی که سعی میکرد دردش را نادیده بگیرد، گفت: خوبه، لازم نیست کمک کنی خودم میتونم
اما جیمین با نگاهی که انگار بین تمسخر و نگرانی گیر کرده بود گفت بشین نمیخوام فردا مجبور بشم تو رو به بیمارستان ببرم
ات با تعجب به او نگاه کرد. این اولین باری بود که جیمین حتی کمی نگرانی نشان میداد هر چند که لحنش همچنان سرد بود. او آرام روی زمین نشست و به پایش نگاه کرد فقط به خراشه چیزی نیست.
جیمین در حالی که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: صبر کن یه چیزی برای تمیز کردنش میارم.
ات لبخند کوچکی زد اما چیزی نگفت شاید این لحظه کوچک نشان دهنده چیزی بیشتر از تنفر بود حتی اگر جیمین نمیخواست آن را نشان دهد.(خلاصه)
...
زمان به سرعت میگذشت و ات تصمیم گرفت موهایش را از صورتش کنار بزند و ببندد تا هنگام تمیز کردن و کار راحت تر باشد. جیمین که در گوشه ای نشسته بود و آرام قهوه اش را مینوشید ناخودآگاه به او نگاه کرد. حرکات ساده و بی تکلفات چیزی داشت که توجهش را جلب میکرد برای لحظه ای افکارش او را غافلگیر کردند چرا... این فکر توی سرمه؟ اون خوشگله
جیمین با عصبانی از دست خودش نگاهش را برگرداند و سعی کرد به قهوه اش و افکار دیگر فکر کند ولی این افکار سمج دوباره و دوباره بر می گشتند.
وقتی زمان به ساعت پایانی نزدیک شد ات خسته روی مبل نشست و نفس عمیقی کشید فکر کنم دیگه این بیست و چهار ساعت تموم شد نه؟
جیمین بدون نگاه کردن به او به آشپزخانه رفت و برگه ای کاغذ در دست داشت. وقتی برگشت آن را به سمت ات دراز کرد بگیر. این نظر منه.
ات با تعجب کاغذ را گرفت . نظرسنجی...
جیمین با لحنی بی تفاوت گفت: عملکردت. انتظار نداشته باشی تعریف کنم."
- ۳.۸k
- ۲۹ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط