روزگار غیر باور. پارت 74
روزگار غیر باور
پارت 74
#هیونجون
هیو: سلام
فروشنده:خوش اومدید
هیو: یه حلقه میخواستم
فروش: برای خواستگاری میخواین؟
هیو: بله
فروش: اینارو داریم، تو چه رنج قیمتی میخواین؟
هیو: قیمتش برام مهم نیست، فقط خیلی عالی باشه.
فروش: این ها جز حلقه های عالیمونن.
یدونه از حلقه ها رو برداشتم، این به دستش میخوره،
هیو: اینو میخوام.
فروش: مبارکتون باشه.
هیو: ممنون.
منتظرم باش همتا
سوار ماشین شدم و دوباره برگشتم خونه(که مال همشون بود).
میخواستم در خونه رو باز کنم که برم داخل که در باز شد و اعضا اومدن بیرون.
هیو: چیزی شده؟
ته: چه به موقع اومدی، عکس برداری داریم.
هیو: الان؟
یون: نمیدونم چرا الان، ما الان خسته و کوفته ایم اما باید، وای خدای من.
هیو: حالا عکس برداری چی هست؟
ام جی: نمیدونیم.
بک: ايش، خستم.
دوباره برگشتم و سوار ون شدیم و رفتیم به محل فیلم برداری، وقتی پیاده شدیم و رفتیم داخل، فهمیدم که باید با بلک پینک عکس بگیریم. وقت گیر آوردن اینا. اَه
حدودا دو ساعت طول کشید تا کار گریم و موهامون تموم بشه وقتی لباسامون رو پوشیدیم و رفتیم توی سالن رزی اومد پیشم و گفت: سلام، حالت خوبه؟
هیو: سلام، اره
و میخواستم برم که گفت: لباس هامون همرنگه.
هیو: خب
رزی: هیچی
اداشو درآوردم... لباس هامون همرنگه... ايش چرا اینجوری صحبت میکنه.
بلاخره عکس برداری شروع شد، اولش همه ی اعضا باهم عکس گرفتن بعدش چند نفره و در آخر منو رزی عکس گرفتیم. وقتی تموم شد هممون برگشتیم به خونه....
#همتا
از خواب بیدار شدم و مثل همیشه لباس هامو پوشیدم و صبحانمو خوردم و رفتم سرکار، وقتی رسیدم پشت میزم نشستم و کارم رو شروع کردم بعد فکر کنم 1 ساعت زل زدن به صفحه کامپیوتر، گردنمو مالشت دادم و گوشیمو برداشتم تا ساعت رو نگاه کنم.
گوگل اعلان خبر جدیدشو فرستاده بود. بازش کردم که با دیدنش شکه شدم. {هیونجون و رزی قرار میزارن؟؟؟
کاپل این ماهمونم معلوم شد، نظرتون راجبشون چیه؟؟؟}
نه، نه، نه، نه، نه، اشک تو چشمام جمع شد و حتما شایعه است آره. برای همهی آیدل ها اتفاق میوفته با هزار زور و زحمت تا پایان زمان کاریم، چهرمو خوشحال گرفتم اما درونم... سوار اتوبوس شدم، از صبح منتظر بودم هیونجون زنگ بزنه بهم بگه همه چیز شایعه بوده اما تا الان زنگ نزده بود. رسیدم خونه، وارد خونه شدم و درو بستم و همونجا نشستم سرمو به در چسبوندم. نکنه واقعا قرار میزارن. نکنه من فقط.... بعد اینکه دیگه سومان بهم زنگ نزد گفتم حتما بیخیال شدن و همیشه کنار هم میمونیم اما دوباره..... و اشک هام شروع به ریختن کردن.....
متنی که تو کامنت نوشتم مطالعه بشه خیلی مهمه.
و اینکه لطفا و خواهشا نظرتون رو کامنت کنید♥️
پارت 74
#هیونجون
هیو: سلام
فروشنده:خوش اومدید
هیو: یه حلقه میخواستم
فروش: برای خواستگاری میخواین؟
هیو: بله
فروش: اینارو داریم، تو چه رنج قیمتی میخواین؟
هیو: قیمتش برام مهم نیست، فقط خیلی عالی باشه.
فروش: این ها جز حلقه های عالیمونن.
یدونه از حلقه ها رو برداشتم، این به دستش میخوره،
هیو: اینو میخوام.
فروش: مبارکتون باشه.
هیو: ممنون.
منتظرم باش همتا
سوار ماشین شدم و دوباره برگشتم خونه(که مال همشون بود).
میخواستم در خونه رو باز کنم که برم داخل که در باز شد و اعضا اومدن بیرون.
هیو: چیزی شده؟
ته: چه به موقع اومدی، عکس برداری داریم.
هیو: الان؟
یون: نمیدونم چرا الان، ما الان خسته و کوفته ایم اما باید، وای خدای من.
هیو: حالا عکس برداری چی هست؟
ام جی: نمیدونیم.
بک: ايش، خستم.
دوباره برگشتم و سوار ون شدیم و رفتیم به محل فیلم برداری، وقتی پیاده شدیم و رفتیم داخل، فهمیدم که باید با بلک پینک عکس بگیریم. وقت گیر آوردن اینا. اَه
حدودا دو ساعت طول کشید تا کار گریم و موهامون تموم بشه وقتی لباسامون رو پوشیدیم و رفتیم توی سالن رزی اومد پیشم و گفت: سلام، حالت خوبه؟
هیو: سلام، اره
و میخواستم برم که گفت: لباس هامون همرنگه.
هیو: خب
رزی: هیچی
اداشو درآوردم... لباس هامون همرنگه... ايش چرا اینجوری صحبت میکنه.
بلاخره عکس برداری شروع شد، اولش همه ی اعضا باهم عکس گرفتن بعدش چند نفره و در آخر منو رزی عکس گرفتیم. وقتی تموم شد هممون برگشتیم به خونه....
#همتا
از خواب بیدار شدم و مثل همیشه لباس هامو پوشیدم و صبحانمو خوردم و رفتم سرکار، وقتی رسیدم پشت میزم نشستم و کارم رو شروع کردم بعد فکر کنم 1 ساعت زل زدن به صفحه کامپیوتر، گردنمو مالشت دادم و گوشیمو برداشتم تا ساعت رو نگاه کنم.
گوگل اعلان خبر جدیدشو فرستاده بود. بازش کردم که با دیدنش شکه شدم. {هیونجون و رزی قرار میزارن؟؟؟
کاپل این ماهمونم معلوم شد، نظرتون راجبشون چیه؟؟؟}
نه، نه، نه، نه، نه، اشک تو چشمام جمع شد و حتما شایعه است آره. برای همهی آیدل ها اتفاق میوفته با هزار زور و زحمت تا پایان زمان کاریم، چهرمو خوشحال گرفتم اما درونم... سوار اتوبوس شدم، از صبح منتظر بودم هیونجون زنگ بزنه بهم بگه همه چیز شایعه بوده اما تا الان زنگ نزده بود. رسیدم خونه، وارد خونه شدم و درو بستم و همونجا نشستم سرمو به در چسبوندم. نکنه واقعا قرار میزارن. نکنه من فقط.... بعد اینکه دیگه سومان بهم زنگ نزد گفتم حتما بیخیال شدن و همیشه کنار هم میمونیم اما دوباره..... و اشک هام شروع به ریختن کردن.....
متنی که تو کامنت نوشتم مطالعه بشه خیلی مهمه.
و اینکه لطفا و خواهشا نظرتون رو کامنت کنید♥️
۱۰.۸k
۱۹ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.