part:7
part:7
نفس عمیق دیگری کشید، قطرات آبِ شورِ دریا از روی موهاش روی زمینِ چوبی میچکید.از استرس یکسره پاهایش رو تکون میداد.
خدا، خدا میکرد که اتفاقی برای دختر دُردانه اش نیفتد!
همین که طبیب از اتاق بیرون اومد، مارکو تنها چیزی که تونست بپرسه
- حالش خوبه؟
بود.
دکتر سری از روی تاسف تکون داد و سعی کرد با لحن آروم مو به مو همه چیز رو تعریف کنه.
- وسایل زیادی در دسترس نداشتم، ولی خدا رو شکر زخمش رو بستم.ولی باز باید به بیمارستان ببریش تا از یه سری اتفاقات جلوگیری بکنی، یا شاید هم مطلع بشی!
مارکو با صدایی که به خاطر گریه یکم گرفته شده بود پرسید.
-اتفاق؟ چ...چه اتفاقی؟
دکتر نفسی گرفت و دوباره شروع کرد...
- اونقدر ها آسیب به دستش نرسونده ولی جایی که گزیده شده تقریبا نزدیک عصب بود، ممکنه دچار مشکل بشه ..البته بیاین با دید مثبت بهش نگاه کنیم فقط ممکنه رد زخم ها بمونه.
- الان میتونم ببینمش؟
مارکو با التماس گفت و دکتر هم با سر تایید کرد و به سمت اتاقش رفت.
قدم های سستش رو به سمت تختی که امیلی روش خواب بود، برداشت.
تک و توک اشک از چشمانش که به سرخی میزد جاری میشد.
-----------------
سلام آفتابگردونا، توی کانال تلگرام هم منو دنبال کنید و نوشته های بیشتر من رو بخونین و نظرتون رو بگین ^-^
https://t.me/summer00night_fiction
--------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
نفس عمیق دیگری کشید، قطرات آبِ شورِ دریا از روی موهاش روی زمینِ چوبی میچکید.از استرس یکسره پاهایش رو تکون میداد.
خدا، خدا میکرد که اتفاقی برای دختر دُردانه اش نیفتد!
همین که طبیب از اتاق بیرون اومد، مارکو تنها چیزی که تونست بپرسه
- حالش خوبه؟
بود.
دکتر سری از روی تاسف تکون داد و سعی کرد با لحن آروم مو به مو همه چیز رو تعریف کنه.
- وسایل زیادی در دسترس نداشتم، ولی خدا رو شکر زخمش رو بستم.ولی باز باید به بیمارستان ببریش تا از یه سری اتفاقات جلوگیری بکنی، یا شاید هم مطلع بشی!
مارکو با صدایی که به خاطر گریه یکم گرفته شده بود پرسید.
-اتفاق؟ چ...چه اتفاقی؟
دکتر نفسی گرفت و دوباره شروع کرد...
- اونقدر ها آسیب به دستش نرسونده ولی جایی که گزیده شده تقریبا نزدیک عصب بود، ممکنه دچار مشکل بشه ..البته بیاین با دید مثبت بهش نگاه کنیم فقط ممکنه رد زخم ها بمونه.
- الان میتونم ببینمش؟
مارکو با التماس گفت و دکتر هم با سر تایید کرد و به سمت اتاقش رفت.
قدم های سستش رو به سمت تختی که امیلی روش خواب بود، برداشت.
تک و توک اشک از چشمانش که به سرخی میزد جاری میشد.
-----------------
سلام آفتابگردونا، توی کانال تلگرام هم منو دنبال کنید و نوشته های بیشتر من رو بخونین و نظرتون رو بگین ^-^
https://t.me/summer00night_fiction
--------------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۶.۴k
۰۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.