رمان ماهک پارت افتخاری 109
#رمان_ماهک #پارت_افتخاری_109
بااین کارش زدیم زیر خنده و اینطور که میگفتن متوجه شدم که پدر و مادرش با اصرار میخان دختر یکی از همکاراشون رو واسش بگیرن و اون هم واسه اعتراض از خونه گزاشته و رفته حالا به ترانه و امیر پناه اورده.
تا اخر تایم ناهار با شوخی و خنده گذشت و طبق معمول بعد از ناهار هرکس به اتاقش رفت دوساعتی درسارو خوندم و چون خسته شدم کتاب تو دست به سالن رفتم و درکمال تعجب کیارش هم توی سالن بود.
اروم به سمت یکی از مبلا رفتم لبخندی زد و گفت:
+ عه شما کنکوری هستین؟
_ بله
+ تجربی؟
_ بله
+ خدا بدادتون برسه
خندیدم و چیزی نگفتم که خودش ادامه داد
+ من اولش تجربی بودم و چون خیلی سخت بود منم تن به درس نمیدادم رفتم انسانی
_ الان دانشجویین درسته؟
+ اره من دانشجوی حقوقم، شما باید19 سالتون باشه اره؟
_ اره 19 سالمه
+ منم کیارش 22 شمال خوشوقتم
خندیدم و گفتم خوشبختم
یکم گپ زدیم و ترانه و امیر هم اومدن پیشمون و همگی مشغول صحبت شدیم و قرار شد که پدر و مادر کیارش واسه ی شام بیان اونجا تا درمورد این موضوع صحبت کنن...
به اتاقم رفتم و یکم از درسامو خوندم ک تقریبا نزدیکای تایم شام بود و درسای منم تموم شده بود و چون قرار بود واسشون مهمون بیاد سر و وضعمو مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
هنوز ننشسته بودم که زنگ در به صدا دراومد و ترانه هم در رو زد و در سالن رو باز گزاشت.
صدای یا الله اشنایی به گوشم خورد و نگاهم به در سالن افتاد و همونجا خشک شدم، بقیه هم تعجب کرده بودن اخه ارش اومده بود، اونکه قرار بود سه روز بمونه چیشد پس...
با سلامی که گفت به خودم اومدم و دویدم سمتش و تقریبا خودمو انداختم توی بغلش اونم محکم در اغوشم گرفت و سفت گرفته بودم و هرلحظه دستاش دورم سفت تر میشد.
سرمو فرو بردم تو سینش و همه ی عطرشو بلعیدم و اونم بعد از چند لحظه از خودش فاصلم داد و سه بار پشت سرهم پیشونیمو بوسید و زمزمه کرد دلم برات تنگ شده بود.
ازش فاصله گرفتم و امیر و ترانه جلو رغتن باهاش سلام احوال پرسی کردن و کیارش بیچاره هم هاج و واج مونده بود چون اصلا ارشو نمیشناخت و حتی تو این دو روز هم هیچکس ازش چیزی نگفته بود.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
بااین کارش زدیم زیر خنده و اینطور که میگفتن متوجه شدم که پدر و مادرش با اصرار میخان دختر یکی از همکاراشون رو واسش بگیرن و اون هم واسه اعتراض از خونه گزاشته و رفته حالا به ترانه و امیر پناه اورده.
تا اخر تایم ناهار با شوخی و خنده گذشت و طبق معمول بعد از ناهار هرکس به اتاقش رفت دوساعتی درسارو خوندم و چون خسته شدم کتاب تو دست به سالن رفتم و درکمال تعجب کیارش هم توی سالن بود.
اروم به سمت یکی از مبلا رفتم لبخندی زد و گفت:
+ عه شما کنکوری هستین؟
_ بله
+ تجربی؟
_ بله
+ خدا بدادتون برسه
خندیدم و چیزی نگفتم که خودش ادامه داد
+ من اولش تجربی بودم و چون خیلی سخت بود منم تن به درس نمیدادم رفتم انسانی
_ الان دانشجویین درسته؟
+ اره من دانشجوی حقوقم، شما باید19 سالتون باشه اره؟
_ اره 19 سالمه
+ منم کیارش 22 شمال خوشوقتم
خندیدم و گفتم خوشبختم
یکم گپ زدیم و ترانه و امیر هم اومدن پیشمون و همگی مشغول صحبت شدیم و قرار شد که پدر و مادر کیارش واسه ی شام بیان اونجا تا درمورد این موضوع صحبت کنن...
به اتاقم رفتم و یکم از درسامو خوندم ک تقریبا نزدیکای تایم شام بود و درسای منم تموم شده بود و چون قرار بود واسشون مهمون بیاد سر و وضعمو مرتب کردم و از اتاق خارج شدم.
هنوز ننشسته بودم که زنگ در به صدا دراومد و ترانه هم در رو زد و در سالن رو باز گزاشت.
صدای یا الله اشنایی به گوشم خورد و نگاهم به در سالن افتاد و همونجا خشک شدم، بقیه هم تعجب کرده بودن اخه ارش اومده بود، اونکه قرار بود سه روز بمونه چیشد پس...
با سلامی که گفت به خودم اومدم و دویدم سمتش و تقریبا خودمو انداختم توی بغلش اونم محکم در اغوشم گرفت و سفت گرفته بودم و هرلحظه دستاش دورم سفت تر میشد.
سرمو فرو بردم تو سینش و همه ی عطرشو بلعیدم و اونم بعد از چند لحظه از خودش فاصلم داد و سه بار پشت سرهم پیشونیمو بوسید و زمزمه کرد دلم برات تنگ شده بود.
ازش فاصله گرفتم و امیر و ترانه جلو رغتن باهاش سلام احوال پرسی کردن و کیارش بیچاره هم هاج و واج مونده بود چون اصلا ارشو نمیشناخت و حتی تو این دو روز هم هیچکس ازش چیزی نگفته بود.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۱۰.۰k
۱۹ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.