رمان ماهک پارت افتخاری 110
#رمان_ماهک #پارت_افتخاری_110
بعد از اینکه حسابی امیر و ترانه سلام احوال پرسی کردن کیارش جلو اومد و دستشو به سمت ارش دراز کرد و امیر گفت:
آرش جان، کیارش پسر برادرم و رو به کیارش هم ارشو به عنوان صمیمی ترین دوستش معرفی کرد.
من هم که از خوشالی داشتم پرواز میکردم و همگی نشستیم و چند لحظه بعد دوباره زنگ در رو زدن که ترانه بلند شد و گفت بنظرم اینبار دیگه خودشونن و اروم خندید.
ارش سوالی نگاهی بم انداخت که اروم و مختصر موضوع کیارش و پدرمادرش رو براش گفتم و اونم به تکون دادن سری بسنده کرد.
پدر و مادرش خیلی جوون بودن و هردو با لبخند و خیلی گرم با من و ارش سلام احوال پرسی کردن و نشستن و قرار بر این بود که قبل از شام حرفاشونو بزنن و این قضیه زن گرفتن رو تمومش کنن.
به همین دلیل ما دوتا خستگی ارشو بهونه کردیم و به اتاق رفتیم تا راحت تر صحبت کنن.
آرش خیلی معذب بنظر میرسید اروم روی تخت دراز کشید و دستش رو روی چشماش گزاشت بنظر خیلی خسته و کلافه میرسید.
نشستم پایین تخت و مشغول پیش خوانی یکی از درسام شدم و با حس کردن نگاه سنگینش سرمو بالا اوردم.
ضربان قلبم بالا رفته بود منم متقابلا خیره شدم بهش، توی چشمای بی قرارش، نمیدونم چرا اضطراب توی چشماش به منم منتقل شد برای همین سرمو پایین انداختم و دیگه بهش نگاه نکردم.
اون هم بعد از چند لحظه از روی تخت بلند شد و به تراس رفت. ارش خیلی پریشون بود و من دلیل این همه پیشونیش رو نمیفهمیدم.
آرش✍
کارم خیلی زود تر از اونچه که فکرشو میکردم تموم شد و اما پاک فراموش کردم که به ماهک اطلاع بدم. برای همینم وقتی که منو دید با بهت بهم نگاه میکرد.
با دیدنش تازه فهمیدم که چقدر دلتنگشم این خانم کوچولو با قلب من چکار کرده که من اینطور بی تابش شدم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
بعد از اینکه حسابی امیر و ترانه سلام احوال پرسی کردن کیارش جلو اومد و دستشو به سمت ارش دراز کرد و امیر گفت:
آرش جان، کیارش پسر برادرم و رو به کیارش هم ارشو به عنوان صمیمی ترین دوستش معرفی کرد.
من هم که از خوشالی داشتم پرواز میکردم و همگی نشستیم و چند لحظه بعد دوباره زنگ در رو زدن که ترانه بلند شد و گفت بنظرم اینبار دیگه خودشونن و اروم خندید.
ارش سوالی نگاهی بم انداخت که اروم و مختصر موضوع کیارش و پدرمادرش رو براش گفتم و اونم به تکون دادن سری بسنده کرد.
پدر و مادرش خیلی جوون بودن و هردو با لبخند و خیلی گرم با من و ارش سلام احوال پرسی کردن و نشستن و قرار بر این بود که قبل از شام حرفاشونو بزنن و این قضیه زن گرفتن رو تمومش کنن.
به همین دلیل ما دوتا خستگی ارشو بهونه کردیم و به اتاق رفتیم تا راحت تر صحبت کنن.
آرش خیلی معذب بنظر میرسید اروم روی تخت دراز کشید و دستش رو روی چشماش گزاشت بنظر خیلی خسته و کلافه میرسید.
نشستم پایین تخت و مشغول پیش خوانی یکی از درسام شدم و با حس کردن نگاه سنگینش سرمو بالا اوردم.
ضربان قلبم بالا رفته بود منم متقابلا خیره شدم بهش، توی چشمای بی قرارش، نمیدونم چرا اضطراب توی چشماش به منم منتقل شد برای همین سرمو پایین انداختم و دیگه بهش نگاه نکردم.
اون هم بعد از چند لحظه از روی تخت بلند شد و به تراس رفت. ارش خیلی پریشون بود و من دلیل این همه پیشونیش رو نمیفهمیدم.
آرش✍
کارم خیلی زود تر از اونچه که فکرشو میکردم تموم شد و اما پاک فراموش کردم که به ماهک اطلاع بدم. برای همینم وقتی که منو دید با بهت بهم نگاه میکرد.
با دیدنش تازه فهمیدم که چقدر دلتنگشم این خانم کوچولو با قلب من چکار کرده که من اینطور بی تابش شدم.
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۱۱.۵k
۲۰ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.