پارت۴۹
پارت۴۹
ویو یوری
وقتی توی مراسم داشتم با بهترین دوستم خداحافظی کردم بعد از چند دقیقه چشام سیاهی رفت و بیهوش شدم که انگاری وارد دنیای جدیدی شدم اونجا جایی سبز و زیبا بود و من کنار آبشاری ایستاده بودم که دیدم کسی به طرفم میاد جلوتر رفتم و اون فرد هم جلو میومد که دیدم اون فرد یورا هستش سریع به طرفش دویدم و بغلش کردم
یورا:دختر اروم
یوری:یورا خودتی میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود چرا رفتی و منو تنها گذاشتی لامصب ها میدونی چقدر با رفتنت نابودم کردی(گریه)
یورا:اوه منم دلم برات تنگ شده بود ولی من حواسم همیشه بهت هست ولی تو داری نابود میشی خواهش میکنم اگر منو دوست داری انقدر یه خودت فشار نیار
یوری:اخه چطوری
یورا:من جام خوبه و از این بالا تورو نگاه میکنم و حواسم بهت هست و هرازگاهی میام تو خوابت تا دلتنگیت بر طرف بشه به شرطی که توهم حواست به خودت باشه هوم
یوری:میدونی که بدون تو نمیتونم
یورا:چرا میتونی فقط باید خودتو با شرایط وفق بدی و عادت کنی ولی بدون من هیچ وقت ترکت نمیکنم حواسم بهت هست شاید جسمم پیشت نباشه ولی روحم همیشه باهاته فردا که از خواب پاشدی با ظاهری عالی با بقیه روبه رو شو و به خودت برس و اینو بدون من همیشه باهاتم
یوری:باشه پس دیگه از تنهایی نمیترسم چون تو باهامی و حواسم و پرت میکنی(گریه و خنده)
یورا:دقیقا هروقت خواستی به آسمون نگاه کن و باهام حرف بزن من صداتو میشنوم خب حالا بیا باهم بازی کنیم و وقت بگذرونیم موافقی
یوری:موافقم بریم
و یوری و یورا کلی باهم بازی کردن و خندیدن اونا کلی کارهای بامزه کردن و دلتنگیشون و برطرف کردن درسته این یه خواب بود ولی برای یوری خیلی واقعی بود صبح که یوری از خواب بیدارشد دلتنگ بود ولی اون به حرفای یورا که فکر میکرد لبخندی به لبش میومد دید که سرم تو دستشه سرم و درآورد و رفت حموم و بعد از۳۰ مین اومد بیرون و کاراشو انجام داد و با حال خوبی که زیره خنده هاش درد پنهان شده رفت پایین و شروع به درست کردن صبحانه کرد و یه صبحانه خوشمزه درست کرد و میز و چید و رفت تو اتاق و لباس های قشنگی به تن کرد و یکمی هم تینت و ضدافتاب زد و رفت پایین و به جلوی پنجره رفت و داشت فکر میکرد که با صدای تهیونگ افکارش برهم ریخت
یوری:چته چیشده ها
تهیونگ:کجا بودی ترسیدم
یوری:میزو ببین
تهیونگ:به به چه کردی حالت خوبه
یوری:اره خوبم(لبخند فیک)
تهیونگ بازم خوشحال بود که حال یوری بهتره کم کم جینگ یی و جونگکوک هم بیدار شدن و اوناهم تعجب کردن از ظاهر یوری ولی خوشحال بودن که حالش بهتره خلاصه روزها میگذشت و میگذشت تا دوهفته سپری شد و روز اومدن خانواده یوری فرا رسید درسته یوری حالش خوب نشده بود ولی جلوی خانواده اش باید خودشو خوب نشون میداد
.................
.
ویو یوری
وقتی توی مراسم داشتم با بهترین دوستم خداحافظی کردم بعد از چند دقیقه چشام سیاهی رفت و بیهوش شدم که انگاری وارد دنیای جدیدی شدم اونجا جایی سبز و زیبا بود و من کنار آبشاری ایستاده بودم که دیدم کسی به طرفم میاد جلوتر رفتم و اون فرد هم جلو میومد که دیدم اون فرد یورا هستش سریع به طرفش دویدم و بغلش کردم
یورا:دختر اروم
یوری:یورا خودتی میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود چرا رفتی و منو تنها گذاشتی لامصب ها میدونی چقدر با رفتنت نابودم کردی(گریه)
یورا:اوه منم دلم برات تنگ شده بود ولی من حواسم همیشه بهت هست ولی تو داری نابود میشی خواهش میکنم اگر منو دوست داری انقدر یه خودت فشار نیار
یوری:اخه چطوری
یورا:من جام خوبه و از این بالا تورو نگاه میکنم و حواسم بهت هست و هرازگاهی میام تو خوابت تا دلتنگیت بر طرف بشه به شرطی که توهم حواست به خودت باشه هوم
یوری:میدونی که بدون تو نمیتونم
یورا:چرا میتونی فقط باید خودتو با شرایط وفق بدی و عادت کنی ولی بدون من هیچ وقت ترکت نمیکنم حواسم بهت هست شاید جسمم پیشت نباشه ولی روحم همیشه باهاته فردا که از خواب پاشدی با ظاهری عالی با بقیه روبه رو شو و به خودت برس و اینو بدون من همیشه باهاتم
یوری:باشه پس دیگه از تنهایی نمیترسم چون تو باهامی و حواسم و پرت میکنی(گریه و خنده)
یورا:دقیقا هروقت خواستی به آسمون نگاه کن و باهام حرف بزن من صداتو میشنوم خب حالا بیا باهم بازی کنیم و وقت بگذرونیم موافقی
یوری:موافقم بریم
و یوری و یورا کلی باهم بازی کردن و خندیدن اونا کلی کارهای بامزه کردن و دلتنگیشون و برطرف کردن درسته این یه خواب بود ولی برای یوری خیلی واقعی بود صبح که یوری از خواب بیدارشد دلتنگ بود ولی اون به حرفای یورا که فکر میکرد لبخندی به لبش میومد دید که سرم تو دستشه سرم و درآورد و رفت حموم و بعد از۳۰ مین اومد بیرون و کاراشو انجام داد و با حال خوبی که زیره خنده هاش درد پنهان شده رفت پایین و شروع به درست کردن صبحانه کرد و یه صبحانه خوشمزه درست کرد و میز و چید و رفت تو اتاق و لباس های قشنگی به تن کرد و یکمی هم تینت و ضدافتاب زد و رفت پایین و به جلوی پنجره رفت و داشت فکر میکرد که با صدای تهیونگ افکارش برهم ریخت
یوری:چته چیشده ها
تهیونگ:کجا بودی ترسیدم
یوری:میزو ببین
تهیونگ:به به چه کردی حالت خوبه
یوری:اره خوبم(لبخند فیک)
تهیونگ بازم خوشحال بود که حال یوری بهتره کم کم جینگ یی و جونگکوک هم بیدار شدن و اوناهم تعجب کردن از ظاهر یوری ولی خوشحال بودن که حالش بهتره خلاصه روزها میگذشت و میگذشت تا دوهفته سپری شد و روز اومدن خانواده یوری فرا رسید درسته یوری حالش خوب نشده بود ولی جلوی خانواده اش باید خودشو خوب نشون میداد
.................
.
۱.۷k
۲۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.