پارت۵۹
پارت۵۹
*پرش زمانی به روز نامزدی*
ویو یوری
از خواب پاشدم ساعت ۵بود امروز روز مهمی برای من بود بلندشدم یه دوش گرفتم و اومدم و موهام و خشک کردم و بعد صاف کردم نامزدی ما توی یه باغ زیبا بود وقتی کارامو کردم به تهیونگ زنگ زدم و اومد دنبالم و من رفتم ارایشگاه و بعد از آماده شدن میکاپم لباس نامزدی ام و پوشیدم و تهیونگ اومد دنبالم و رفتیم عکاسی و کلی عکس گرفتیم دیگه وقت این بود که به باغ بریم همه چی آماده بود و با ورود ما جیغ ها رفت رو هوا و همه تشویق میکردن و نامزدی تا ساعت ۸ شب ادامه داشت و یوری اون شب کلی بهش خوش گذشت یعنی به همه خوش گذشت و یوری کلی لباس قشنگ پوشید و با تهیونگ عکس و فیلم گرفتن و وقتی تموم شد هرکس رفت خونه خودش و ماهم رفتیم توی همون خونه خیلی روز خوبی بود برای من ولی خواهر تهیونگ با ازدواج ما راضی نبود و میگفت نباید یه خارجی با برادرم ازدواج کنه ولی خب واقعا من از حرفاش و حرکاتش ناراحت بودم
یوری:عزیزمن نمیتونی قشنگ موهام و باز کنی اخخ
تهیونگ:خب چیکار کنم الان در میاد ثب کن اها دراومد
یوری:دستت درد نکنه
تهیونگ:یوری راستی از دست خواهرم ناراحت نباش خودش درست میشه
یوری:اهوم نه ناراحت نیستم عشقم
و لباساشون و عوض کردن و یکی یکی دوش گرفتن و آماده خواب شدن یوری به تهیونگ گفته بود فعلا رابطه نداشته باشن تا بعد عروسی و تهیونگ هم به نظرش احترام گذاشت و قبول کرد
*پرش زمانی به موقع رفتن خانواده یوری*
یوری:دلم براتون تنگ میشه(بغض)
یئون وو:بازم میایم خواهر قشنگم
یوری:قول بدید هروقت گفتم بیاید(بغض)
خاله دوم:انشالله وقت عروسی
مادریوری:مراقب خودتون باشید
مین سو:خاله جونم من خیلی دلم برات تنگ میشه دلم نمیخواد برم(گریه)
یوری:اوه مین سو بیا بغلم عشقم
و مین سو رو بغل کرد
یوری:قول بده بازم بیای پیشم باشه
مین سو:اهوم خاله خیلی قشنگ شده بودی توی لباس نامزدیت عمو هیچ وقت خالم و اذیت نکن
تهیونگ:چشم اقا کوچولو
پدریوری:خب دیگه وقت رفتنه
دایی یوری:خدانگهدار عشق دایی مراقب خودت باش
یوری:میخواید برید دیگه نیاید(چشای اشکی)
زن دایی یوری:نه بازم میایم
یوری:بیاید بغلم
و همه رو بغل کرد هیچ کدوم دلشون نمیخواست برگردن خونه هاشون ولی خبچه میشد کرد اونا رفتن و یوری بغضش ترکید و شروع به گریه کرد و تهیونگ بغلش کرد
تهیونگ :عزیزم گریه نکن
جونگکوک:خواهرکوچولو برمیگردن
جیمین:دوست ندارم اشکت و ببینم پس بسه دیگه
یوری:ولی من داشتم عادت میکردم بهشون حتی دیگه داشت مرگ دوست صمیمیم و یادم میرفت ولی الان واقعا احساس تنهایی میکنم
جین:پس ما اینجا پشمیم
شوگا:تو واقعا خانواده خوبی داری
یوری:ممنونم که شمارو دارم ممنون که هستید بریم(گریه کم)
و همه به سمت خونه هاشون رفتن
...............
*پرش زمانی به روز نامزدی*
ویو یوری
از خواب پاشدم ساعت ۵بود امروز روز مهمی برای من بود بلندشدم یه دوش گرفتم و اومدم و موهام و خشک کردم و بعد صاف کردم نامزدی ما توی یه باغ زیبا بود وقتی کارامو کردم به تهیونگ زنگ زدم و اومد دنبالم و من رفتم ارایشگاه و بعد از آماده شدن میکاپم لباس نامزدی ام و پوشیدم و تهیونگ اومد دنبالم و رفتیم عکاسی و کلی عکس گرفتیم دیگه وقت این بود که به باغ بریم همه چی آماده بود و با ورود ما جیغ ها رفت رو هوا و همه تشویق میکردن و نامزدی تا ساعت ۸ شب ادامه داشت و یوری اون شب کلی بهش خوش گذشت یعنی به همه خوش گذشت و یوری کلی لباس قشنگ پوشید و با تهیونگ عکس و فیلم گرفتن و وقتی تموم شد هرکس رفت خونه خودش و ماهم رفتیم توی همون خونه خیلی روز خوبی بود برای من ولی خواهر تهیونگ با ازدواج ما راضی نبود و میگفت نباید یه خارجی با برادرم ازدواج کنه ولی خب واقعا من از حرفاش و حرکاتش ناراحت بودم
یوری:عزیزمن نمیتونی قشنگ موهام و باز کنی اخخ
تهیونگ:خب چیکار کنم الان در میاد ثب کن اها دراومد
یوری:دستت درد نکنه
تهیونگ:یوری راستی از دست خواهرم ناراحت نباش خودش درست میشه
یوری:اهوم نه ناراحت نیستم عشقم
و لباساشون و عوض کردن و یکی یکی دوش گرفتن و آماده خواب شدن یوری به تهیونگ گفته بود فعلا رابطه نداشته باشن تا بعد عروسی و تهیونگ هم به نظرش احترام گذاشت و قبول کرد
*پرش زمانی به موقع رفتن خانواده یوری*
یوری:دلم براتون تنگ میشه(بغض)
یئون وو:بازم میایم خواهر قشنگم
یوری:قول بدید هروقت گفتم بیاید(بغض)
خاله دوم:انشالله وقت عروسی
مادریوری:مراقب خودتون باشید
مین سو:خاله جونم من خیلی دلم برات تنگ میشه دلم نمیخواد برم(گریه)
یوری:اوه مین سو بیا بغلم عشقم
و مین سو رو بغل کرد
یوری:قول بده بازم بیای پیشم باشه
مین سو:اهوم خاله خیلی قشنگ شده بودی توی لباس نامزدیت عمو هیچ وقت خالم و اذیت نکن
تهیونگ:چشم اقا کوچولو
پدریوری:خب دیگه وقت رفتنه
دایی یوری:خدانگهدار عشق دایی مراقب خودت باش
یوری:میخواید برید دیگه نیاید(چشای اشکی)
زن دایی یوری:نه بازم میایم
یوری:بیاید بغلم
و همه رو بغل کرد هیچ کدوم دلشون نمیخواست برگردن خونه هاشون ولی خبچه میشد کرد اونا رفتن و یوری بغضش ترکید و شروع به گریه کرد و تهیونگ بغلش کرد
تهیونگ :عزیزم گریه نکن
جونگکوک:خواهرکوچولو برمیگردن
جیمین:دوست ندارم اشکت و ببینم پس بسه دیگه
یوری:ولی من داشتم عادت میکردم بهشون حتی دیگه داشت مرگ دوست صمیمیم و یادم میرفت ولی الان واقعا احساس تنهایی میکنم
جین:پس ما اینجا پشمیم
شوگا:تو واقعا خانواده خوبی داری
یوری:ممنونم که شمارو دارم ممنون که هستید بریم(گریه کم)
و همه به سمت خونه هاشون رفتن
...............
۴.۱k
۲۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.