پارت ۱۵۵ رمان کت رنگی
پارت ۱۵۵ رمان کت رنگی
#جویی
من: چرا؟ چرا نمی زاری!؟ فکر کردی من زورم بهش نمیرسه؟؟
تهیونگ: امنیت تو از همه چی مهم تره بعدشم سلامت روح و روانت جویی!! نگاه خودت بکن ! یه بچه پولدار اینطوری زندگی میکنه !؟
من: مگه من چمه؟
تهیونگ: تو فاکتور ها و ورقه های کاری داری دست و پاومیزنی!!... پس لذت از زندگیت چی میشه؟ من چی؟
من: تا اون هست نمیتونم آروم بشینم!
تهیونگ: جویی !! تو برای همه حرف های من جواب داری درسته؟
من: نه !! من چیز هایی دارم تو زندگیم که باید ازشون محافظت کنم!..❤
تهیونگ: جویی !!
من: تهیونگ ازت محافظت میکنم و دیگه نمیزارم اون اتفاق دوباره بیوفته!!🥺
از مقابل چشم هاش بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه! عصبی بودم! احساساتی شدم! یکمی اشک توی چشمام اومد و سریع پاکش کردم و بغضمو خوردم! دو لیوان قهوه اوردم و گذاشتم روی میز !
ورقه هارو آروم از بین انگشت های دستش در آوردم! خواستم برگردم سمت میزم که دستمو گرفت و منو نشوند کنار خودش!
تهیونگ: موهاتو از بالا بستی خیلی بهت میاد !
من: دیگه تنها نیا اینجا ! به یکی از این بادیگ....
لباشو محکم روی لبام گذاشت و بدون اندکی فاصله میک های محکم از لب هام میکرد!
دستشو روی شکمم گذاشت و آورد روی سینه هام!
دستمو بردم بالا و روی خط فکش کشیدم .. اوردم پایین و شونه های پهن و مردونه اش رو توی دستام گرفتم ! ازم جدا شد
من: قهوه ات رو بخور تهیونگ!
تهیونگ: نه توام حق نداری بخوری!
من: چرا؟؟
تهیونگ: اگه اینو بخوری خوابت به هممی ریزه جویی!
من: اما من کارام مونده تهیونگ!
تهیونگ: امشب حق نداری کار کنی!!
بلند شد و قهوه هارو برداشت و ریخت دور !
کمرم و عضلات گردنم گرفته بود یکمی بی اختیار قیافه ام رفت توی هم و فهمید !
تهیونگ: درد داری !؟
من: گردنم درد میکنه با پشتم انگار گرفته !
تهیونگ: برو بخواب تا بیام ماساژت بدم
رفتم رو تخت و خوابیدم ! به پشت اومد تو اتاق
تهیونگ: خب لباست رو در بیار!
من: چی؟؟ در بیارم 😳
تهیونگ: خب اره باید روغن بمالم تا بت....
من: ن..نه !! نمیخوام خوب میشم تا صبح ! میخواستم بلند شم از روی تخت که یهو منو انداخت رو تخت
تهیونگ: لباست رو در بیار تا خودم درش نیاوردم جویی! 👿
من: تهیونگ ترسناک شدی ! 😨
تهیونگ: در بیار جویی!
هیچ راه فراری نداشتم .. همین طوری نگاهش میکردم یهو منو گرفت و چسپوند به دیوار
نیم تنه ام دو از محل یقه قشنگ جرر داد و از تنم درش آورد
یه سوتین مشکی زیرش پوشیده بودم بی اختیار خجالت کشیدم و دستامو رو سینه هام به حالت ضربدری گذاشتم
من: یاااح تهیونگ !!😳
تهیونگ: خب حالا شد برو بخواب روی تخت !
به سرعت رفتم و به شکم خوابیدم ...
#جویی
من: چرا؟ چرا نمی زاری!؟ فکر کردی من زورم بهش نمیرسه؟؟
تهیونگ: امنیت تو از همه چی مهم تره بعدشم سلامت روح و روانت جویی!! نگاه خودت بکن ! یه بچه پولدار اینطوری زندگی میکنه !؟
من: مگه من چمه؟
تهیونگ: تو فاکتور ها و ورقه های کاری داری دست و پاومیزنی!!... پس لذت از زندگیت چی میشه؟ من چی؟
من: تا اون هست نمیتونم آروم بشینم!
تهیونگ: جویی !! تو برای همه حرف های من جواب داری درسته؟
من: نه !! من چیز هایی دارم تو زندگیم که باید ازشون محافظت کنم!..❤
تهیونگ: جویی !!
من: تهیونگ ازت محافظت میکنم و دیگه نمیزارم اون اتفاق دوباره بیوفته!!🥺
از مقابل چشم هاش بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه! عصبی بودم! احساساتی شدم! یکمی اشک توی چشمام اومد و سریع پاکش کردم و بغضمو خوردم! دو لیوان قهوه اوردم و گذاشتم روی میز !
ورقه هارو آروم از بین انگشت های دستش در آوردم! خواستم برگردم سمت میزم که دستمو گرفت و منو نشوند کنار خودش!
تهیونگ: موهاتو از بالا بستی خیلی بهت میاد !
من: دیگه تنها نیا اینجا ! به یکی از این بادیگ....
لباشو محکم روی لبام گذاشت و بدون اندکی فاصله میک های محکم از لب هام میکرد!
دستشو روی شکمم گذاشت و آورد روی سینه هام!
دستمو بردم بالا و روی خط فکش کشیدم .. اوردم پایین و شونه های پهن و مردونه اش رو توی دستام گرفتم ! ازم جدا شد
من: قهوه ات رو بخور تهیونگ!
تهیونگ: نه توام حق نداری بخوری!
من: چرا؟؟
تهیونگ: اگه اینو بخوری خوابت به هممی ریزه جویی!
من: اما من کارام مونده تهیونگ!
تهیونگ: امشب حق نداری کار کنی!!
بلند شد و قهوه هارو برداشت و ریخت دور !
کمرم و عضلات گردنم گرفته بود یکمی بی اختیار قیافه ام رفت توی هم و فهمید !
تهیونگ: درد داری !؟
من: گردنم درد میکنه با پشتم انگار گرفته !
تهیونگ: برو بخواب تا بیام ماساژت بدم
رفتم رو تخت و خوابیدم ! به پشت اومد تو اتاق
تهیونگ: خب لباست رو در بیار!
من: چی؟؟ در بیارم 😳
تهیونگ: خب اره باید روغن بمالم تا بت....
من: ن..نه !! نمیخوام خوب میشم تا صبح ! میخواستم بلند شم از روی تخت که یهو منو انداخت رو تخت
تهیونگ: لباست رو در بیار تا خودم درش نیاوردم جویی! 👿
من: تهیونگ ترسناک شدی ! 😨
تهیونگ: در بیار جویی!
هیچ راه فراری نداشتم .. همین طوری نگاهش میکردم یهو منو گرفت و چسپوند به دیوار
نیم تنه ام دو از محل یقه قشنگ جرر داد و از تنم درش آورد
یه سوتین مشکی زیرش پوشیده بودم بی اختیار خجالت کشیدم و دستامو رو سینه هام به حالت ضربدری گذاشتم
من: یاااح تهیونگ !!😳
تهیونگ: خب حالا شد برو بخواب روی تخت !
به سرعت رفتم و به شکم خوابیدم ...
۱۵.۲k
۱۵ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.