حصارتنهاییمن

#حصار_تنهایی_من
#پارت_۹۶
آروم برگشتم پشتم. با دیدنش نتونستم جلو ي خندمو بگیرم. یه مرد پنجاه شصت ساله ي چاق که کمربندشو زیر شکمش بسته بود .کله کلا تاس.لپا افتاده.داشتم می خندیدم که لیلا لباشو گاز گرفت.اومد سمت ما. من و لیلا بلند شدیم. وسطمون وایساد. اول یه نگاهی به من انداخت. بعد به لیلا و گفت:
 - این کیه با خودت آوردي؟
لیلا: همکار جدیده...شاید از این به بعد براتون جنس بیاره.
مرده انگار عصبانی بود، گفت: من کسی جز تو نمی خوام.
دستمو جلو دهنم گرفتم و خندیدم. لیلا ابروشو انداخت بالا و لبشو به دندون گرفت که نخندم.
مرد با عصبانیت گفت: چیه به چی می خندي؟
گفتم: ببخشید ...هیچی همین جوري!
رو به لیلا کرد و گفت: دفعه ي دیگه اینو با خودت نمیاري...فهمیدي؟
لیلا: بله آقا ...فهمیدم.
 - خیل خوب برید.
لیلا پولو که گرفت، پیراهنمو کشید با خوش برد بیرون. تو حیاط شروع کردم به خندیدن.
لیلا هم با خنده گفت: آیناز تو رو خدا نخند!
اداي مرده رو درآوردم و گفتم: من کسی رو جز تو نمی خوام!
لیلا در حیاطو باز کرد و اومدیم بیرون. گفت: عشقمو دیدي؟ حالا از حسودي بمیر!
 با خنده گفتم: ارزونی خودت! عین اورانگوتان می موند!
 با خنده رفتیم زیر یه درخت نشستیم.
لیلا گفت: اون پسره رو می بینی به درخت تکیه داده؟ یه زنجیرم دستشه؟
سرمو کج کردم و سمت چپ لیلا رو نگاه کردم و گفتم: آره...می شناسیش؟
 - نشناسمش؟! از بچه هاي منوچهره. فرستادتش مراقب ما باشه... اینه که میگم نمیشه فرار کرد.
 از روي ناامیدي نفسی کشیدم و گفتم: امروز چندمیم؟
لیلا دستشو پشتش گذاشت و سرشو بالا گرفت. گفت:نمی دونم چطور؟
 - هیچی.
 یه ماشین از ته کوچه بی ام و می اومد. سقفشو هم برداشته بود. رانندش یه مرد سی و هشت ساله بود .
 به لیلاگفتم:لیلا...ماشینو داري؟
لیلا سرشو آورد پایین و با چشاي گشاد گفت: دارمش!
مرده ماشینو جلوي خونه اي که سمت راستمون بود پارك کرد و خودش پیاده شد.
داشت با تلفن حرف می زد: آره...می دونم ولی چیکار کنم؟ پرونده ها رو یادم رفته. الان دم خونه م . یه ذره معطلشون کن الان میام.
*****
سلام دوستان ببخشید من چند روز خیلی گرفتار بودم و نتونستم بیام.امیدوارم بتونم جبران کنم.
دیدگاه ها (۲)

#حصار_تنهایی_من#پارت_۹۷اینو گفت و وارد خونه شد. لیلاسرشو چرخ...

#حصار_تنهایی_من#پارت_۹۸گفتم: لیلا پسره داره میاد دنبالمون. د...

#حصار_تنهایی_من#پارت_۹۵چند قدمی رفتم. وایسادم چشمم افتاد به ...

#حصار_تنهایی_من#پارت_۹۴هر کسی یه سمتی رفت. من و لیلا راه افت...

blackpinkfictions پارت ۲۱

black flower(p,260)

یه مشت کاغذ تا شده گرفت‌ جلوی صورتم و گفت انتخاب کن. یه لبخن...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط