حصار تنهایی من
#حصار_تنهایی_من
#پارت_۹۸
گفتم: لیلا پسره داره میاد دنبالمون. دردسر نشه ؟
لیلا با بیخیالی گفت: نه بابا این کارا تو حوضه استحفاضی اون نیست ...اون فقط مراقبمونه فرار نکنیم.
عجب کیفی می داد! اولین بارم بود سوار همچین ماشینی می شدم. نزدیک بود ذوق مرگ شم. به همه جا نگاه کردم. بالا شهر تهران هم صفایی داشت! یه باد لذت بخشی به صورتم می خورد. یهو چشمم افتاد به مرده که آیینشو روي لیلا تنظیم کرده بود و به لیلا نگاه می کرد.
این دختر انگار همه جا بود الا تو این دنیا بخاطر اینکه خندمو نبینه، شالمو کشیدم روي صورتم و دستمم گذاشتم رو پیشونیم. کمی هم پایین خم شدم. سعی می کردم صداي خندم بلند نشه. یهو لیلا اومد سمتم و با نگرانی گفت:
- آیناز...چیزي شده؟ چرا داري گریه می کنی؟
آروم دستمو آوردم پایین تا فقط چشمام معلوم بشه. از چشمام فهمید که دارم می خندم. گفت: کوفت.فکر دارم داري گریه می کنی.حالا براي چی داري می خندي؟
با چشم و ابرو به مرده اشاره کردم که داشت ما رو نگاه می کرد.
لیلا گفت: چی می گی؟ براي چی چشم و ابرو می اندازي؟!
دوباره این کارو کردم. لیلا سرشو برگردوند طرف مرده. دید نگاش می کنه. دو تاشون به هم لبخند زدن. منم شروع کردم به خندیدن. لیلا همین جور که دندوناشو فشار می داد، گفت: زهر مار...از کی تا حالا داره به من نگاه می کنه؟
همین جور که سرم پایین بود و می خندیدم گفتم: فکر کنم از وقتی که سوار شدیم.
نیشگونم گرفت که صداي آخم بلند شد و گفت:کوفت.اونوقت تو باید الان بهم بگی؟
مرده گفت: مشکلی پیش اومده؟
لیلا: نخیر اگه زحمتی نیست همین جا پیاده می شیم.
- زحمتی که نیست ولی هنوز یه خیابون دیگه مونده.
لیلا: نه دیگه وقتتونو نمی گیریم.مرده کمی این دست و اون دست کرد و گفت: می خواید با هم یه چیزي بخوریم؟
لیلا با چشاي دوازده تاییش نگاش کرد و منم خندیدم. لیلا با آرنجش زد به پهلوم و گفت: بله حتما اگه وقت داشته باشید.
مرده با خوشحالی گفت: من چیزي که زیاد دارم وقته!
لیلا دم گوشم گفت: می بینی چه چلغوزي گیر ما افتاده؟همین الان گفت معطلش کنید تا من بیام.
گفتم: این خصلت مرداست که وقتی دختر زیبارویی می بینن دیگه نمی تونن خودشونو کنترل کنن!
جلوي یه کافی شاپ نگه داشت.رفتیم تو،دو تا بستنی زدیم به رگ و اومدیم بیرون.شمارشو به لیلا داد تا بهش زنگ بزنه لیلا هم نامردي نکرد.بعد از اینکه باهاش خدا حافظی کردیم،شمار ه رو انداخت تو سطل آشغال.تو راه خونه بودیم که لیلا گفت:حال کردي آنی؟تو خوابم نمی دیدي سوار همچین ماشینی بشی.خر کیف شدیم نه؟
- نه گورخر کیف شدیم!
بلند خندیدم.
#پارت_۹۸
گفتم: لیلا پسره داره میاد دنبالمون. دردسر نشه ؟
لیلا با بیخیالی گفت: نه بابا این کارا تو حوضه استحفاضی اون نیست ...اون فقط مراقبمونه فرار نکنیم.
عجب کیفی می داد! اولین بارم بود سوار همچین ماشینی می شدم. نزدیک بود ذوق مرگ شم. به همه جا نگاه کردم. بالا شهر تهران هم صفایی داشت! یه باد لذت بخشی به صورتم می خورد. یهو چشمم افتاد به مرده که آیینشو روي لیلا تنظیم کرده بود و به لیلا نگاه می کرد.
این دختر انگار همه جا بود الا تو این دنیا بخاطر اینکه خندمو نبینه، شالمو کشیدم روي صورتم و دستمم گذاشتم رو پیشونیم. کمی هم پایین خم شدم. سعی می کردم صداي خندم بلند نشه. یهو لیلا اومد سمتم و با نگرانی گفت:
- آیناز...چیزي شده؟ چرا داري گریه می کنی؟
آروم دستمو آوردم پایین تا فقط چشمام معلوم بشه. از چشمام فهمید که دارم می خندم. گفت: کوفت.فکر دارم داري گریه می کنی.حالا براي چی داري می خندي؟
با چشم و ابرو به مرده اشاره کردم که داشت ما رو نگاه می کرد.
لیلا گفت: چی می گی؟ براي چی چشم و ابرو می اندازي؟!
دوباره این کارو کردم. لیلا سرشو برگردوند طرف مرده. دید نگاش می کنه. دو تاشون به هم لبخند زدن. منم شروع کردم به خندیدن. لیلا همین جور که دندوناشو فشار می داد، گفت: زهر مار...از کی تا حالا داره به من نگاه می کنه؟
همین جور که سرم پایین بود و می خندیدم گفتم: فکر کنم از وقتی که سوار شدیم.
نیشگونم گرفت که صداي آخم بلند شد و گفت:کوفت.اونوقت تو باید الان بهم بگی؟
مرده گفت: مشکلی پیش اومده؟
لیلا: نخیر اگه زحمتی نیست همین جا پیاده می شیم.
- زحمتی که نیست ولی هنوز یه خیابون دیگه مونده.
لیلا: نه دیگه وقتتونو نمی گیریم.مرده کمی این دست و اون دست کرد و گفت: می خواید با هم یه چیزي بخوریم؟
لیلا با چشاي دوازده تاییش نگاش کرد و منم خندیدم. لیلا با آرنجش زد به پهلوم و گفت: بله حتما اگه وقت داشته باشید.
مرده با خوشحالی گفت: من چیزي که زیاد دارم وقته!
لیلا دم گوشم گفت: می بینی چه چلغوزي گیر ما افتاده؟همین الان گفت معطلش کنید تا من بیام.
گفتم: این خصلت مرداست که وقتی دختر زیبارویی می بینن دیگه نمی تونن خودشونو کنترل کنن!
جلوي یه کافی شاپ نگه داشت.رفتیم تو،دو تا بستنی زدیم به رگ و اومدیم بیرون.شمارشو به لیلا داد تا بهش زنگ بزنه لیلا هم نامردي نکرد.بعد از اینکه باهاش خدا حافظی کردیم،شمار ه رو انداخت تو سطل آشغال.تو راه خونه بودیم که لیلا گفت:حال کردي آنی؟تو خوابم نمی دیدي سوار همچین ماشینی بشی.خر کیف شدیم نه؟
- نه گورخر کیف شدیم!
بلند خندیدم.
۳.۵k
۲۷ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.