the building infogyg پارت48
#the_building_infogyg #پارت48
آچا
خسته وکوفته رفتم تواتاقم لباسامو
عوض کردم دفترچه مامان برداشتم
وشروع.کردم به خوندن
(داستان مادر آچا)
خندیدم منو میخواد سیاع کنه
من:بگو اینجا چیکار داری؟
پسره:خوب همه میان اینجا تا بتونن
پیشرفت کنن همه میدونن قلمرو
فرشته والهه هایی تاریکی و روشنایی
اینطوریه
«خدایا یعنی مامان من فرشته بوده اما پدرم چی؟»
من:آره همه پیشرفت میکنن اما
شاهزاده هایی جوان نیازی به پیشرفت ندارن دارن؟بنال بینم واسه چی اومدی
چشاش خندید ولی بعدش ازنوع حرف زدنم چشاش بزرگ شدش
پسره:آم فک کن برای جاسوسی اومدم
دستامو کوبیدم بهم وشروع کردم
پریدن«اخلاقیاتم شبیه مامانه»
من:ایول راهتو بکش برو سرزمینت
اینجا برایی شماها هیچی نیس
پسره:فک نکنم نباشه هس
من:ده چرااینقدرکنه ای پاشوبروخونت
پسره:نمیرم
من:پس منم به همه میگم که تویک
(اینجا دیگه تموم میشه)
که بازده شدن در اتاقم دفترچه رو
بستم وگذاشتمش زیر بالشتم
من:ها چیزه بفرمایید تو
چان:بیا ناهار
من:نمیخورم
چان:باید راجب یه چیزایم باهات حرف بزنم دستوره خواهش که نیس تاقچه بالا میزاری برام
چیش مرده شورتو ببرن خداروشکر بابا بزرگت میاد ومن از شرت راحت میشم رفتم پایین نشستم سرمیز دستمو زدم زیر بغلم نمیدونم چرا دیگه نمیتونستم اذیتش کنم نشست و شروع کرد به غذا خوردن داشت کمی ترشی کلم برمیداشت که با پا محکم زدم به میز ترشی از ظرفش پرید وخورد تو
صورتش شروع کردم به قش قش
خندیدن خیلی خوب بود
من:آخ چقدر خوشگل شدی اوف
چان حرصی نگام کرد اما با آرامش
دوباره شروع کرد به خوردن منم که
اشتهام باز شدع بود شروع کردم به
خوردن بلند شدش
من:هیع کجا؟!
اومد بلند شدم دیدم صندلی بهم
چسبیده حالا فهمیدم کارش چی بود
من:کارت این بود نشونت میدم
باهرقدم برداشتنم صندلی این این فنر
اینور وانور میرفتم منم باخودش
میکشید امیدوارم بمیری پارک چانیول یوکی کمکم کرد ازخودم جدا کردمش
آچا
خسته وکوفته رفتم تواتاقم لباسامو
عوض کردم دفترچه مامان برداشتم
وشروع.کردم به خوندن
(داستان مادر آچا)
خندیدم منو میخواد سیاع کنه
من:بگو اینجا چیکار داری؟
پسره:خوب همه میان اینجا تا بتونن
پیشرفت کنن همه میدونن قلمرو
فرشته والهه هایی تاریکی و روشنایی
اینطوریه
«خدایا یعنی مامان من فرشته بوده اما پدرم چی؟»
من:آره همه پیشرفت میکنن اما
شاهزاده هایی جوان نیازی به پیشرفت ندارن دارن؟بنال بینم واسه چی اومدی
چشاش خندید ولی بعدش ازنوع حرف زدنم چشاش بزرگ شدش
پسره:آم فک کن برای جاسوسی اومدم
دستامو کوبیدم بهم وشروع کردم
پریدن«اخلاقیاتم شبیه مامانه»
من:ایول راهتو بکش برو سرزمینت
اینجا برایی شماها هیچی نیس
پسره:فک نکنم نباشه هس
من:ده چرااینقدرکنه ای پاشوبروخونت
پسره:نمیرم
من:پس منم به همه میگم که تویک
(اینجا دیگه تموم میشه)
که بازده شدن در اتاقم دفترچه رو
بستم وگذاشتمش زیر بالشتم
من:ها چیزه بفرمایید تو
چان:بیا ناهار
من:نمیخورم
چان:باید راجب یه چیزایم باهات حرف بزنم دستوره خواهش که نیس تاقچه بالا میزاری برام
چیش مرده شورتو ببرن خداروشکر بابا بزرگت میاد ومن از شرت راحت میشم رفتم پایین نشستم سرمیز دستمو زدم زیر بغلم نمیدونم چرا دیگه نمیتونستم اذیتش کنم نشست و شروع کرد به غذا خوردن داشت کمی ترشی کلم برمیداشت که با پا محکم زدم به میز ترشی از ظرفش پرید وخورد تو
صورتش شروع کردم به قش قش
خندیدن خیلی خوب بود
من:آخ چقدر خوشگل شدی اوف
چان حرصی نگام کرد اما با آرامش
دوباره شروع کرد به خوردن منم که
اشتهام باز شدع بود شروع کردم به
خوردن بلند شدش
من:هیع کجا؟!
اومد بلند شدم دیدم صندلی بهم
چسبیده حالا فهمیدم کارش چی بود
من:کارت این بود نشونت میدم
باهرقدم برداشتنم صندلی این این فنر
اینور وانور میرفتم منم باخودش
میکشید امیدوارم بمیری پارک چانیول یوکی کمکم کرد ازخودم جدا کردمش
۴.۷k
۲۹ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.