the building infogyg ادامه پارت48

#the_building_infogyg #ادامه_پارت48
وسایلامو گذاشتم توکمدم آماده باش
بودم برای فردا برایی فرار از این جهنم
یا حداقل فراری دادن دوستام
چان:بیا پایین کارت دارم
من:بمیر دیگه بچه خفاش نمیام
چان:جدی کارت دارم بیا
پوف من دیونه میشم اخرش رفتم
دیدم نشسته چیزا رو میبینه
من:اینا چیه
چان:شجره نامه وبرایی فردا توضیح
بدم من شاهزاده چطوری شاهزاده شدم
من:اخیه ناناز شی به من چه دخلی
داره خوب
چان:متاسفانه فقط تویی و ویکی دگیره با وزیر بشین
نشستم داشتم عکسارو نگاه میکردم که عکس مامانم رو دیدم کنارش یه مرد بود یعنی باباس
من:ایناکین؟!
چان:شاهزاده وهمسرش
من:هنن؟؟جذاب شدش چطوری بودن
چان:من شنیدم اونا همدیگه رو خیلی
دوست داشتن و مردم هردو سرزمین به این دونفر خیلی احترام می زاشتن
وهمینطور اونا تنها کسایی بودن که
تونستن کاری کنن که افراد جدا از نژاد
خاندانیشون پیشرفت کنن اما کشته
شدن هردوشون نامعلومه دلیلش
من:آهان
پس پدرم مرده اینجا اما مادرم چرا
فرار کرده پس اگه پدرم خوب بوده
واستا چان گفت شاهزاده اما شاهزاده
چی؟
من:هیع چان
چان:آماده شو باید بریم لباس برات
سفارش بدیم منم باید باشم
من:نه بابا
چان:آره پاشو دختره