زندگی مافیایی من پارت ۹
دیدم از جاش بلند شده با قدم های آروم به سمتش رفتم با هر قدم من اون یک قدم به عقب میرفت
_جلو نیا ..... به من نزدیک نشو .....گفتم به من نزدیک........
نزاشتم حرفش رو ادامه بده و سریع بغلش کردم خیلی شکه شد بعد چند ثانیه به خودش اومد
_ و...ولم کن بزار برم
هی تقلا میکرد که حلقه ی دستام رو محکم تر کردم
_ گفتم ولم کن اییییییی
دیدم دستشو برد سمت زخم هاش حلقه ی دستام رو باز کردم و بازو شو گرفتم و به سمت تخت بردمش
_داری چیکار میکنی آهای با توام
نشوندمش رو تخت و پاهاشو گرفتم که بزارم رو تخت که
_اهای لعنتی داری چیکار میکنی به پام دست نزن
بعد این حرفش تو چشماش خیره شدم وبا مهربونی بهش نگاه کردم دیدم خیلی تعجب کرده و ساکت شد منم به کارم دانه دادم و اونو رو تخت خوابوندم و از اتاق رفتم بیرون
ویو ا/ت
میخواستم از اتاق برم بیرون که در باز شد و جونگ کوک تو چارچوب در نمایان شد اومد سمتم فکر کردم میخواد بزنتم ولی ناباورانه منو بغل کرد تو شک بودم که بعد به خودم اومدم بهش گفتم ولم کنه چون خیلی درد داشتم ولم کرد و از بازوم گرفت و من رو تخت گزاشت خواست به پام دست بزنه که بعد اون حرفم خیلی مهربونه به چشمام نگاه کرد ...... این نگاه چی بود تا حالا چشماش و این جوری ندیده بودم منو رو تخت خوابوند و رفت بیرون به چهره ی شوگا نگاه کردم که دیدم یه لبخند بزرگ رو صورتشه و سر شو به نشونه ی تایید بالا و پایین میکنه
یک سال بعد......
بچه ها دیگه واقعا نمیتونم چشام باز نمیشه فردا هم دو تا پارت دیگه میزارم لطفا لایک و کامنت فراموش نشه دوستون دارم
_جلو نیا ..... به من نزدیک نشو .....گفتم به من نزدیک........
نزاشتم حرفش رو ادامه بده و سریع بغلش کردم خیلی شکه شد بعد چند ثانیه به خودش اومد
_ و...ولم کن بزار برم
هی تقلا میکرد که حلقه ی دستام رو محکم تر کردم
_ گفتم ولم کن اییییییی
دیدم دستشو برد سمت زخم هاش حلقه ی دستام رو باز کردم و بازو شو گرفتم و به سمت تخت بردمش
_داری چیکار میکنی آهای با توام
نشوندمش رو تخت و پاهاشو گرفتم که بزارم رو تخت که
_اهای لعنتی داری چیکار میکنی به پام دست نزن
بعد این حرفش تو چشماش خیره شدم وبا مهربونی بهش نگاه کردم دیدم خیلی تعجب کرده و ساکت شد منم به کارم دانه دادم و اونو رو تخت خوابوندم و از اتاق رفتم بیرون
ویو ا/ت
میخواستم از اتاق برم بیرون که در باز شد و جونگ کوک تو چارچوب در نمایان شد اومد سمتم فکر کردم میخواد بزنتم ولی ناباورانه منو بغل کرد تو شک بودم که بعد به خودم اومدم بهش گفتم ولم کنه چون خیلی درد داشتم ولم کرد و از بازوم گرفت و من رو تخت گزاشت خواست به پام دست بزنه که بعد اون حرفم خیلی مهربونه به چشمام نگاه کرد ...... این نگاه چی بود تا حالا چشماش و این جوری ندیده بودم منو رو تخت خوابوند و رفت بیرون به چهره ی شوگا نگاه کردم که دیدم یه لبخند بزرگ رو صورتشه و سر شو به نشونه ی تایید بالا و پایین میکنه
یک سال بعد......
بچه ها دیگه واقعا نمیتونم چشام باز نمیشه فردا هم دو تا پارت دیگه میزارم لطفا لایک و کامنت فراموش نشه دوستون دارم
۱۴.۸k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.