زندگی مافیایی من پارت ۱۰
شیک سال بعد
الان سه از وقتی که اومدم اینجا میگذره من بعد از اون روز تصمیم گرفتم بمونم و کاری کنم همه جلوم زانو بزنن جونگ کوک بعد اون ماجرا رفتارش با من خیلی عوض شده احساس میکنم عاشقم شده اما من ازش متنفرم(بی لیاقت) و فقط برای این موندم که به قدرت برسم
امشب مأموریت داشتیم قرار بود محموله ای که آزمون دزدیده شده بود رو پس بگیریم من با محافظ های زن جونگ کوک با محافظ های مرد گروه یک ته با گروه دو و شوگا هم با گروه سه حرکت کردیم و به انبار اسلحه های دزدیده شده حمله کردیم .......
در حال مبارزه بودیم که توی پهلوی سمت چپم سوزش شدیدی احساس کردم نگاه کردم دیدم تیر خوردم دستم رو روی زخمم گزاشتم سرم رو بالا آوردم دیدم یه نفر میخواد با خنجر گردنم رو بزنه که دستم رو بالا آوردم و بازوم زخمی شد دیدم اون مرد همون لحظه روی زمین افتاد و غرق در خون شد از درد پهلوم با دوتا زانوهام افتادم زمین که دیدم جونگ کوک سریع و با ترس به سمتم اومد منو توی بغلش کشید و گفت
+ا/ت طاقت بیار حالت خوب میشه ........(با ترس)......تهیووووووونننننگگگگگ(داد)
ته اومد
+عملیات رو به تو میسپارم
ته : بله ارباب
بعد کوک منو برآید استایل بغل کرد و به سمت ماشین برد
+لطفا طاقت بیار هر کار میکنی چشماتو نبند
چرا ..چرا باهام مهربون شده چرا عاشقم شده نباید این جوری میشد اون نباید عاشقم شه
و بعد سیاهی مطلق
ویو کوک
رفتیم برای پس گرفتن اسلحه ها حین عملیات بودیم ولی من همش حواسم به ا/ت بود که دیدم تیر خورده و بلا فاصله بازوش زخمی شد خون جلو چشام رو گرفت و کسی که میخواست بکشتش رو یه تیر تو مغزش حروم کردم دویدم سمتش و بغلش کردم مأموریت رو به تهیونگ سپردم و به سمت عمارت رفتم با ترس توی صدام بهش گفتم که چشماش رو نبنده ولی همون جا چشماش بسته شد با فریاد به راننده گفتم
+سریع تر بروووووووووو(اربده)
زنگ زدم به جیمین وقتی رسیدم عمارت اونم اون جا بود ا/ت رو بردم اتاق .........
الان سه از وقتی که اومدم اینجا میگذره من بعد از اون روز تصمیم گرفتم بمونم و کاری کنم همه جلوم زانو بزنن جونگ کوک بعد اون ماجرا رفتارش با من خیلی عوض شده احساس میکنم عاشقم شده اما من ازش متنفرم(بی لیاقت) و فقط برای این موندم که به قدرت برسم
امشب مأموریت داشتیم قرار بود محموله ای که آزمون دزدیده شده بود رو پس بگیریم من با محافظ های زن جونگ کوک با محافظ های مرد گروه یک ته با گروه دو و شوگا هم با گروه سه حرکت کردیم و به انبار اسلحه های دزدیده شده حمله کردیم .......
در حال مبارزه بودیم که توی پهلوی سمت چپم سوزش شدیدی احساس کردم نگاه کردم دیدم تیر خوردم دستم رو روی زخمم گزاشتم سرم رو بالا آوردم دیدم یه نفر میخواد با خنجر گردنم رو بزنه که دستم رو بالا آوردم و بازوم زخمی شد دیدم اون مرد همون لحظه روی زمین افتاد و غرق در خون شد از درد پهلوم با دوتا زانوهام افتادم زمین که دیدم جونگ کوک سریع و با ترس به سمتم اومد منو توی بغلش کشید و گفت
+ا/ت طاقت بیار حالت خوب میشه ........(با ترس)......تهیووووووونننننگگگگگ(داد)
ته اومد
+عملیات رو به تو میسپارم
ته : بله ارباب
بعد کوک منو برآید استایل بغل کرد و به سمت ماشین برد
+لطفا طاقت بیار هر کار میکنی چشماتو نبند
چرا ..چرا باهام مهربون شده چرا عاشقم شده نباید این جوری میشد اون نباید عاشقم شه
و بعد سیاهی مطلق
ویو کوک
رفتیم برای پس گرفتن اسلحه ها حین عملیات بودیم ولی من همش حواسم به ا/ت بود که دیدم تیر خورده و بلا فاصله بازوش زخمی شد خون جلو چشام رو گرفت و کسی که میخواست بکشتش رو یه تیر تو مغزش حروم کردم دویدم سمتش و بغلش کردم مأموریت رو به تهیونگ سپردم و به سمت عمارت رفتم با ترس توی صدام بهش گفتم که چشماش رو نبنده ولی همون جا چشماش بسته شد با فریاد به راننده گفتم
+سریع تر بروووووووووو(اربده)
زنگ زدم به جیمین وقتی رسیدم عمارت اونم اون جا بود ا/ت رو بردم اتاق .........
۱۰.۲k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.