زندگی مافیایی من پارت ۱۱
گزاشتمش روتخت داشتم بهش نگاه میکردم..
جیمین:شما لطفا برید بیرون
+نمیرم
جیمین: ارباب لطفا....
+گفتم نمیرممممم(داد)
جیمین:پس لطفا کمکم کنید
+باشه
جیمین در حال در آوردن تیر بود .................
+لطفا تنهام نزار .... خواهش میکنم (گریه)
جیمین: ارباب آروم باشید اون حالش خوبه تا الان خیلی خوب مقاومت کرده
+(گریه)
جیمین تیر رو از بدنش بیرون آورد و زخماش رو پانسمان کرد
+حالش خوب میشه
جیمین:چرا که نه حتما خوب میشه همون طور که دفعه ی قبل گفتم اون یه جواهر با ارزشه
رفتم و جیمین رو بغل کردم
+ ممنونم خیلی ازت ممنونم قول میدم بیشتر مراقبش باشم
ازش جدا شدم و خدافظی کردیم جیمین رفت و منم رو صندلی کنار تخت پیش ا/ت نشستم همین طور به صورتش نگاه میکردم که خوابم برد
چند ساعت بعد
ویو ا/ت
کم کم چشمام رو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم چ....چی اون کوک بود که کنار من خوابش برده و...ولی چقدر وقتی خوابه کیوت میشه اَههه چی دارم میگم سعی کردم از جام بلند شم که درد وحشتناکی توی پهلوم حس کردم یادم افتاد که تیر خوردم ولی بهش اهمیت ندادم و با بدبختی نشستم سرپا وایسادم که از شدت درد آخ بلندی گفتم که جونگ کوک بیدار شد چند لحظه نگام کرد و شتاب زده به سمتم اومد
+برای چی از رو تخت بلند شدی
_ارباب مأموریت چطور پیش رفت
+جواب منو بده
_میخواستم برم تو حیاط یکم هوا بخورم
+نمیخواد الان در بالکن رو باز میکنم هوا عوض شه
بعد خیلی آروم منو برآید استایل بغل کرد و گزاشت رو تخت و در بالکن رو باز کرد اومد پیشم رو تخت نشست
+حالت خوبه
_بله ارباب (سرد)
سرم رو پایین آوردم که
+به من نگاه کن
_.............
با دستش چونه ام رو گرفت و بالا برد
+دوست دارم
چشمام گرد شد از تعجب داشتم شاخ در میاوردم حدسم درست بود اون به من علاقه داره
+خب؟
_...خب
+پیشنهادی رو قبول میکنی
_ متاسفانه ارباب اما نه
+چرا
_ چون من.....من....من هیچ علاقه ای به شما ندارم
+از من متنفری درسته
_............
+اصلا مهم نیست......مهم نیست که به من علاقه داشته باشی یا نه ...من دلت رو به دست میارم
_با تمام اون بلا هایی که سرم آوردی چطور میخوای دلم رو به دست بیاری
+خواهش میکنم اونا رو یادم نیار من واقعا معذرت میخواهم که اون کار رو باهات کردم اما قول میدم جبران کنم
_ارباب لطفا برید بیرون
+ولی
_گفتم برید بیرون
فکر میکردم الان سرم داد میزنه یا بهم سیلی میزنه ولی بدون هیچ حرفی با ناراحتی از اتاق رفت بیرون اون لحظه دلم یه جوری شد وقتی توی اون حال دیدمش اما اصلا مهم نیست اون زندگیه منو نابود کرد منم قلب اونو نابود میکنم (تو غلط میکنی بخوای قلبم کوک رو نابود کنی دختره یه بیشور)
بچه ها ببخشید دیر شد من دیشب وسط نوشتن خوابم برد الان بیدار شدم دیدم پارت رو نصفه نوشتم😅😅😅
جیمین:شما لطفا برید بیرون
+نمیرم
جیمین: ارباب لطفا....
+گفتم نمیرممممم(داد)
جیمین:پس لطفا کمکم کنید
+باشه
جیمین در حال در آوردن تیر بود .................
+لطفا تنهام نزار .... خواهش میکنم (گریه)
جیمین: ارباب آروم باشید اون حالش خوبه تا الان خیلی خوب مقاومت کرده
+(گریه)
جیمین تیر رو از بدنش بیرون آورد و زخماش رو پانسمان کرد
+حالش خوب میشه
جیمین:چرا که نه حتما خوب میشه همون طور که دفعه ی قبل گفتم اون یه جواهر با ارزشه
رفتم و جیمین رو بغل کردم
+ ممنونم خیلی ازت ممنونم قول میدم بیشتر مراقبش باشم
ازش جدا شدم و خدافظی کردیم جیمین رفت و منم رو صندلی کنار تخت پیش ا/ت نشستم همین طور به صورتش نگاه میکردم که خوابم برد
چند ساعت بعد
ویو ا/ت
کم کم چشمام رو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم چ....چی اون کوک بود که کنار من خوابش برده و...ولی چقدر وقتی خوابه کیوت میشه اَههه چی دارم میگم سعی کردم از جام بلند شم که درد وحشتناکی توی پهلوم حس کردم یادم افتاد که تیر خوردم ولی بهش اهمیت ندادم و با بدبختی نشستم سرپا وایسادم که از شدت درد آخ بلندی گفتم که جونگ کوک بیدار شد چند لحظه نگام کرد و شتاب زده به سمتم اومد
+برای چی از رو تخت بلند شدی
_ارباب مأموریت چطور پیش رفت
+جواب منو بده
_میخواستم برم تو حیاط یکم هوا بخورم
+نمیخواد الان در بالکن رو باز میکنم هوا عوض شه
بعد خیلی آروم منو برآید استایل بغل کرد و گزاشت رو تخت و در بالکن رو باز کرد اومد پیشم رو تخت نشست
+حالت خوبه
_بله ارباب (سرد)
سرم رو پایین آوردم که
+به من نگاه کن
_.............
با دستش چونه ام رو گرفت و بالا برد
+دوست دارم
چشمام گرد شد از تعجب داشتم شاخ در میاوردم حدسم درست بود اون به من علاقه داره
+خب؟
_...خب
+پیشنهادی رو قبول میکنی
_ متاسفانه ارباب اما نه
+چرا
_ چون من.....من....من هیچ علاقه ای به شما ندارم
+از من متنفری درسته
_............
+اصلا مهم نیست......مهم نیست که به من علاقه داشته باشی یا نه ...من دلت رو به دست میارم
_با تمام اون بلا هایی که سرم آوردی چطور میخوای دلم رو به دست بیاری
+خواهش میکنم اونا رو یادم نیار من واقعا معذرت میخواهم که اون کار رو باهات کردم اما قول میدم جبران کنم
_ارباب لطفا برید بیرون
+ولی
_گفتم برید بیرون
فکر میکردم الان سرم داد میزنه یا بهم سیلی میزنه ولی بدون هیچ حرفی با ناراحتی از اتاق رفت بیرون اون لحظه دلم یه جوری شد وقتی توی اون حال دیدمش اما اصلا مهم نیست اون زندگیه منو نابود کرد منم قلب اونو نابود میکنم (تو غلط میکنی بخوای قلبم کوک رو نابود کنی دختره یه بیشور)
بچه ها ببخشید دیر شد من دیشب وسط نوشتن خوابم برد الان بیدار شدم دیدم پارت رو نصفه نوشتم😅😅😅
۱۰.۹k
۰۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.