پارت ۶۱
#پارت_۶۱
درو باز کردم و منتظرشون موندم تا بیان.با همشون سلام کردم و گونه رزمهرو بوسیدم.با روژان دس دادمو گفتم
_خیلی خوشحالم کردی که اومدی
زیر چشاش گود شده بود
_مرسی که دعوت کردی عزیزم
رفتن روی مبل ها نشستن و منم ازشون پزیرایی کردم.میوه و شربت و شیرینی
یکم درباره ی چیزای مختلف حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم تا ایداشون رسیدن.
بلتد شدم درو باز کردم.آقای نوری،آیدا و امیر یکی یکی وارد شدن.کاش مامانمم...
لبخند مصنوعی ای زدم و خوشامد گفتم.
امیر کنار کیان نشست و آیدا کنار روژان.آقای نوری هم کنار من نشست.رزمهرم داشت تو خونه واس خودش میگشت.
بعد از پزیرایی دوباره سرجام نشستم
_خب دخترم خوبی؟مشکلی نداری؟همه چی خوبه؟
_بله به لطف شما.من الان هر چی دارم از شما دارم.
_این چه حرفیه.تو هم مثل آیدای خودمی
خجول از این همه لطفش سرمو انداختم پایین.
_راستی آیدا جان من کارای رفتنتو گذاشتم به عهده ی دوستم تا بعد ببینیم چی پیش میاد
_ممنونم
یه دفه یاد پاکت افتادم.از کشو بیرونش آوردم و نشونش دادم
_این پاکت دیشب برام اومد.شما میشناسینش؟از شرکت ماه آبی
با گفتن کلمه ی ماه آبی سر کیان به سرعت به سمتم چرخید و اخم کرد.
_کیان تو این شرکتو میشناسی؟
صداشو صاف کرد و گفت
_اره این یه شرکت نجومه قبلا برای یه سری کارای اداری باهاشون دیدار داشتم...راستش دل خوشی ازشون ندارم
تک خنده ای کردم و چیزی نگفتم که آقای نوری گفت
_این همون شرکت دوستمه که قراره کارای تورو ردیف کنه.آره منم تو این جشن دعوتم.به مناسبت چهلمین سالگرده.
_ منم دعوتم؟ینی بیام باهتون
_آره چرا که نه.این جوری بیشتر با هم آشنا میشین.
اخم روی پیشونی کیان لز بین نمیرفت.معلوم نبود چی شده که این طوری رفت تو خودش.بعد از چند دقیقه بلند شدم تا سفره رو پهن کنم که روژان و آیدا هم اومدن کمکم.
_به به چه کردی خانوم
_آیدا من که اصلا شبیه تو نیستم. آشپزیم مضخرفه.جلوی گربه بزاری قهر میکنه.
همه با این حرفش خندیدیم که گفتم
_حالا مال منم شاید همچین خوب نشده باشه.اگه دستپخت من خوب بوده باشه که یادم نیس
_نه حتما خوب شده.
سفره رو که پهن کردیم ،همه دورش نشستن و شروع به خوردن کردن.مثه اینکه خوششون اومده بود.انصافا خوب شده بود.کیان هنوزم عبوس بود.خلاصه سفره رو جمع کردیم و مهمونا عزم رفتن کردن.ولی آیدا پیشم موند.روژان به خاطر رزمهر نتونس بمونه.بیچاره رزمهر خیلی کم حرف شده بود.داشتم خدافظی میکردم و همه تقریبا رفته بودن.کیان اخرین نفر بود که ایستاد دم در و خوبه
_آیدا برای اون مهمونی...میشه منم...به عنوان همراهت ببری
با من و من گفتم
_عااااام...اوهوم.اره چرا که نه...خیلیم خوبه
سری تکون داد و با همون اخم ترسناکش درو پشت سرش بست.اون چش شده بود؟
درو باز کردم و منتظرشون موندم تا بیان.با همشون سلام کردم و گونه رزمهرو بوسیدم.با روژان دس دادمو گفتم
_خیلی خوشحالم کردی که اومدی
زیر چشاش گود شده بود
_مرسی که دعوت کردی عزیزم
رفتن روی مبل ها نشستن و منم ازشون پزیرایی کردم.میوه و شربت و شیرینی
یکم درباره ی چیزای مختلف حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم تا ایداشون رسیدن.
بلتد شدم درو باز کردم.آقای نوری،آیدا و امیر یکی یکی وارد شدن.کاش مامانمم...
لبخند مصنوعی ای زدم و خوشامد گفتم.
امیر کنار کیان نشست و آیدا کنار روژان.آقای نوری هم کنار من نشست.رزمهرم داشت تو خونه واس خودش میگشت.
بعد از پزیرایی دوباره سرجام نشستم
_خب دخترم خوبی؟مشکلی نداری؟همه چی خوبه؟
_بله به لطف شما.من الان هر چی دارم از شما دارم.
_این چه حرفیه.تو هم مثل آیدای خودمی
خجول از این همه لطفش سرمو انداختم پایین.
_راستی آیدا جان من کارای رفتنتو گذاشتم به عهده ی دوستم تا بعد ببینیم چی پیش میاد
_ممنونم
یه دفه یاد پاکت افتادم.از کشو بیرونش آوردم و نشونش دادم
_این پاکت دیشب برام اومد.شما میشناسینش؟از شرکت ماه آبی
با گفتن کلمه ی ماه آبی سر کیان به سرعت به سمتم چرخید و اخم کرد.
_کیان تو این شرکتو میشناسی؟
صداشو صاف کرد و گفت
_اره این یه شرکت نجومه قبلا برای یه سری کارای اداری باهاشون دیدار داشتم...راستش دل خوشی ازشون ندارم
تک خنده ای کردم و چیزی نگفتم که آقای نوری گفت
_این همون شرکت دوستمه که قراره کارای تورو ردیف کنه.آره منم تو این جشن دعوتم.به مناسبت چهلمین سالگرده.
_ منم دعوتم؟ینی بیام باهتون
_آره چرا که نه.این جوری بیشتر با هم آشنا میشین.
اخم روی پیشونی کیان لز بین نمیرفت.معلوم نبود چی شده که این طوری رفت تو خودش.بعد از چند دقیقه بلند شدم تا سفره رو پهن کنم که روژان و آیدا هم اومدن کمکم.
_به به چه کردی خانوم
_آیدا من که اصلا شبیه تو نیستم. آشپزیم مضخرفه.جلوی گربه بزاری قهر میکنه.
همه با این حرفش خندیدیم که گفتم
_حالا مال منم شاید همچین خوب نشده باشه.اگه دستپخت من خوب بوده باشه که یادم نیس
_نه حتما خوب شده.
سفره رو که پهن کردیم ،همه دورش نشستن و شروع به خوردن کردن.مثه اینکه خوششون اومده بود.انصافا خوب شده بود.کیان هنوزم عبوس بود.خلاصه سفره رو جمع کردیم و مهمونا عزم رفتن کردن.ولی آیدا پیشم موند.روژان به خاطر رزمهر نتونس بمونه.بیچاره رزمهر خیلی کم حرف شده بود.داشتم خدافظی میکردم و همه تقریبا رفته بودن.کیان اخرین نفر بود که ایستاد دم در و خوبه
_آیدا برای اون مهمونی...میشه منم...به عنوان همراهت ببری
با من و من گفتم
_عااااام...اوهوم.اره چرا که نه...خیلیم خوبه
سری تکون داد و با همون اخم ترسناکش درو پشت سرش بست.اون چش شده بود؟
۲.۴k
۲۴ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.