part24
#part24
#part25
#delsa
با صدای مامان
کم کم چشم هامو
باز کردم
که گفت حاضر شید میخوایم
برگردیم
#abtin
با صدای کردن
دلسا بیدار شدم
بعد که دلسا
همه چی رو گفت
رفتیم حاضر شدیم
وسایل همونو برداشتم
دلم واسه دلوین
انقدر تنگ شده بود
فقط لحظه شماری میکردم
برم ببینمش
#diyana
با اتوسا اینا
خداحافظی کردیم
سوار ماشین شدیم
چقدر هوا سرد شده
ارسلان بخاری رو روشن کن
#arsalan
باشه روشن کردم
#delsa
انقدر خوش گذشت
این چند روز نمیتونم
اصلا نمیتونم توصیف کنم
اون جایی که ما بودیم
سمت جنگل بود
بعد همه جا سر سبز بود
جاده ای که داشتیم
بر می گشتیم
فقط دوست داشتم
ساعت ها
تک تک مسیر رو
دید بزنم
کم کم گرمی
چشم هامو احساس کردم
همون جوری سرمو تکیه
دادم بودم به شیشه
با گرمی چشام
کم کم خوابم برد
#abtin
مامان دلسا گردنش
درد می گیره ها
#diyana
الهی فداش شم من
بچم خسته شده
سرشو بذار روی پات
#abtin
بغلش کردم سرشو گذاشتم
روی پام تا آخر مسیر
که به تهران برسیم
موهاشو ناز می کردم
کم کم خودمم خوابم برد
با صدای بابا بیدار شدم
دیدم دلسا خوابه
آروم بغلش کردم
پیاده شدم از ماشین
بابا کلید و داد به من
من رفتم بالا درو باز کردم
دلسا رو بردم گذاشتم روی تختش
برگشتم رفتم پیش مامان اینا
کمک کردم وسایل هارو بردیم
بالا
تا اومدم آماده شم
برم حموم یه دوش بگیرم
پیام اومد از دلوین
باز کردم نوشته بود
هایی آبتین رسیدید
جواب دادم اره
اونم نوشت که اوکی
گوشی رو خاموش کردم
گذاشتم روی تخت
رفتم حموم یه دوشی گرفتم
اومدم بیرون لباس هامو پوشیدم
یه عطر تند زدم
رفتم اتاق دلسا
دیدم خوابه اومدم بیرون
آروم درو بستم
رفتم پیش مامان بابا نشستم
#diyana
وای چه بوی عطر خوبی میاد
ارسلان تو زدی ؟
#arsalan
نه عزیزم
#abtin
خنده ریزی کردم
مامان دلسا چرا انقدر می خوابه
#diyana
فدات شم چیکار کنه خوب
خواب دوست داره
تو هم اگه میخوای
برو بیرون خوش بگذرون
#abtin
باحرف مامان
حرکت کردم
سمت اتاقم
یه ست لی پوشیدم
کلاه هم گذاشتم
پیام دادم بهش
کجا بیام
نوشت بیا کافه صورتی
۱۰ دقیقه دیگه اونجام
کافه صورتی با خونمون ما
زیاد فاصله نداشت
قدم زنان رفتم تا رسیدم
رفتم داخل نشستم
روی یه صندلی تا دلوین بیاد
گوشی مو در آوردم
خودمو باهاش سرگرم کردم
که با صدای نازکی سرمو آوردم
بالا و...
حمایت شه
❤️🩹✨
#part25
#delsa
با صدای مامان
کم کم چشم هامو
باز کردم
که گفت حاضر شید میخوایم
برگردیم
#abtin
با صدای کردن
دلسا بیدار شدم
بعد که دلسا
همه چی رو گفت
رفتیم حاضر شدیم
وسایل همونو برداشتم
دلم واسه دلوین
انقدر تنگ شده بود
فقط لحظه شماری میکردم
برم ببینمش
#diyana
با اتوسا اینا
خداحافظی کردیم
سوار ماشین شدیم
چقدر هوا سرد شده
ارسلان بخاری رو روشن کن
#arsalan
باشه روشن کردم
#delsa
انقدر خوش گذشت
این چند روز نمیتونم
اصلا نمیتونم توصیف کنم
اون جایی که ما بودیم
سمت جنگل بود
بعد همه جا سر سبز بود
جاده ای که داشتیم
بر می گشتیم
فقط دوست داشتم
ساعت ها
تک تک مسیر رو
دید بزنم
کم کم گرمی
چشم هامو احساس کردم
همون جوری سرمو تکیه
دادم بودم به شیشه
با گرمی چشام
کم کم خوابم برد
#abtin
مامان دلسا گردنش
درد می گیره ها
#diyana
الهی فداش شم من
بچم خسته شده
سرشو بذار روی پات
#abtin
بغلش کردم سرشو گذاشتم
روی پام تا آخر مسیر
که به تهران برسیم
موهاشو ناز می کردم
کم کم خودمم خوابم برد
با صدای بابا بیدار شدم
دیدم دلسا خوابه
آروم بغلش کردم
پیاده شدم از ماشین
بابا کلید و داد به من
من رفتم بالا درو باز کردم
دلسا رو بردم گذاشتم روی تختش
برگشتم رفتم پیش مامان اینا
کمک کردم وسایل هارو بردیم
بالا
تا اومدم آماده شم
برم حموم یه دوش بگیرم
پیام اومد از دلوین
باز کردم نوشته بود
هایی آبتین رسیدید
جواب دادم اره
اونم نوشت که اوکی
گوشی رو خاموش کردم
گذاشتم روی تخت
رفتم حموم یه دوشی گرفتم
اومدم بیرون لباس هامو پوشیدم
یه عطر تند زدم
رفتم اتاق دلسا
دیدم خوابه اومدم بیرون
آروم درو بستم
رفتم پیش مامان بابا نشستم
#diyana
وای چه بوی عطر خوبی میاد
ارسلان تو زدی ؟
#arsalan
نه عزیزم
#abtin
خنده ریزی کردم
مامان دلسا چرا انقدر می خوابه
#diyana
فدات شم چیکار کنه خوب
خواب دوست داره
تو هم اگه میخوای
برو بیرون خوش بگذرون
#abtin
باحرف مامان
حرکت کردم
سمت اتاقم
یه ست لی پوشیدم
کلاه هم گذاشتم
پیام دادم بهش
کجا بیام
نوشت بیا کافه صورتی
۱۰ دقیقه دیگه اونجام
کافه صورتی با خونمون ما
زیاد فاصله نداشت
قدم زنان رفتم تا رسیدم
رفتم داخل نشستم
روی یه صندلی تا دلوین بیاد
گوشی مو در آوردم
خودمو باهاش سرگرم کردم
که با صدای نازکی سرمو آوردم
بالا و...
حمایت شه
❤️🩹✨
۹.۸k
۲۷ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.