PT 31
PT 31
قلب کوک بی تابی میکرد نگران بود که طوریش نباشه جونش به جون ا.تش وصل بود ا.ته بهوش اومده بود کوک:ا.ته ا.ت:کوک من چم شده کوک:حالت بد شد دختر نمیگی یه طوریت بشه من چیکار میکردم هان چرا بم نگفتی ا.ت:نخواستم نگران شی کوک:از این دیگه بدتر که قلبم داره میاد تو حلقم ا.ت:ببخشید کوک:ما چیز پنهونی از هم نداریم ا.ته دفع آخرها دفع بعد.... دفع بعد.... ا.ت:کتکم میزنی میدونم کوک:چی نه...قهر میکنم چرا باید عشقمو بزنم همون موقع دکتر اومد تو و گفت که ا.ته رو برا آزمایش ببرن ا.ت از سوزن میترسید ا.ته:کوک کوک:جانم آروم باش به من نگاه کن ا.ت به چشمایع پسرک خیره شد وقتی سوزن از دستش در اومد تازه دردشو حس کرد کوک:تموم شد تموم شد ا.ت:چرا نمیرم خونه کوک:میریم بزار جواب آزمایش رو بگیریم بعد دو ساعت انتظار بلخره دکتر با جواب آزمایش اومد کوک:دکتر چیشد حالش خوبه دیگه دکتر:بهتون تبریک میگم خانومتون حامله هستن هردو با شنیدن این خبر شوکه شدن ا.ت:جدی؟ دکتر:بله خودتون نگاه کنید برگه آزمایش رو از دکتر گرفت نگاهی بهش انداخت ا.ت:ما قراره مامان بابا بشیم؟ کوک:مامان بابا؟ کوک حساب کرد و دست ا.ته رو گرفت برد تو حیاط بغلش کرد و تو هوا چرخوندش کوک:من دارم بابا میشم درسته درسته ا.ت:منم دارم مامان میشم داریم مامان بابا میشیم قرار یه کوکی کوچولو دیگه بهمون اضافه شه کوک:عاشقتم لبا ا.ته رو محکم بوسید و باهم به سمت خونه رفتن و برا شب مینسو و بقیه رو خبر کردن کوک:فردا واست دکتر خوب پیدا میکنم تا بریم کوچولومونو ببینیم
ویو ا.ته
به سمت خونه رفتیم برا شب بچه هارو خبر کردیم جیمین هم زن داشت تهیونگ هم زن داشت مینسو و شوگا هم باهم بودن شب بچه ها اومدن راجب بچه گفتیم و همشون خوشحال شدن همه رفتن رو تخت خوابیده بودم و دستم رو دلم بود ا.ت:خوش اومدی عزیزمامان شکمم رو نوازش میکردم که دستی روش قرار گرفت کوک دستشو رو دستم گذاشته بود سرشو کنار سرم گذاشت کوک:اون خیلی کوچیکه مطمئنی صداتو میشنوه عشقم؟ ا.ت:چرا نشوه وقتی قلبش بزنه وقتی تو وجودم حسش میکنم چرا نشه
جا موند
قلب کوک بی تابی میکرد نگران بود که طوریش نباشه جونش به جون ا.تش وصل بود ا.ته بهوش اومده بود کوک:ا.ته ا.ت:کوک من چم شده کوک:حالت بد شد دختر نمیگی یه طوریت بشه من چیکار میکردم هان چرا بم نگفتی ا.ت:نخواستم نگران شی کوک:از این دیگه بدتر که قلبم داره میاد تو حلقم ا.ت:ببخشید کوک:ما چیز پنهونی از هم نداریم ا.ته دفع آخرها دفع بعد.... دفع بعد.... ا.ت:کتکم میزنی میدونم کوک:چی نه...قهر میکنم چرا باید عشقمو بزنم همون موقع دکتر اومد تو و گفت که ا.ته رو برا آزمایش ببرن ا.ت از سوزن میترسید ا.ته:کوک کوک:جانم آروم باش به من نگاه کن ا.ت به چشمایع پسرک خیره شد وقتی سوزن از دستش در اومد تازه دردشو حس کرد کوک:تموم شد تموم شد ا.ت:چرا نمیرم خونه کوک:میریم بزار جواب آزمایش رو بگیریم بعد دو ساعت انتظار بلخره دکتر با جواب آزمایش اومد کوک:دکتر چیشد حالش خوبه دیگه دکتر:بهتون تبریک میگم خانومتون حامله هستن هردو با شنیدن این خبر شوکه شدن ا.ت:جدی؟ دکتر:بله خودتون نگاه کنید برگه آزمایش رو از دکتر گرفت نگاهی بهش انداخت ا.ت:ما قراره مامان بابا بشیم؟ کوک:مامان بابا؟ کوک حساب کرد و دست ا.ته رو گرفت برد تو حیاط بغلش کرد و تو هوا چرخوندش کوک:من دارم بابا میشم درسته درسته ا.ت:منم دارم مامان میشم داریم مامان بابا میشیم قرار یه کوکی کوچولو دیگه بهمون اضافه شه کوک:عاشقتم لبا ا.ته رو محکم بوسید و باهم به سمت خونه رفتن و برا شب مینسو و بقیه رو خبر کردن کوک:فردا واست دکتر خوب پیدا میکنم تا بریم کوچولومونو ببینیم
ویو ا.ته
به سمت خونه رفتیم برا شب بچه هارو خبر کردیم جیمین هم زن داشت تهیونگ هم زن داشت مینسو و شوگا هم باهم بودن شب بچه ها اومدن راجب بچه گفتیم و همشون خوشحال شدن همه رفتن رو تخت خوابیده بودم و دستم رو دلم بود ا.ت:خوش اومدی عزیزمامان شکمم رو نوازش میکردم که دستی روش قرار گرفت کوک دستشو رو دستم گذاشته بود سرشو کنار سرم گذاشت کوک:اون خیلی کوچیکه مطمئنی صداتو میشنوه عشقم؟ ا.ت:چرا نشوه وقتی قلبش بزنه وقتی تو وجودم حسش میکنم چرا نشه
جا موند
۸.۱k
۲۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.