منتظر اتوبوس بودیم.چند قدم اونطرف تر از ما بودن.
منتظر اتوبوس بودیم.چند قدم اونطرف تر از ما بودن.
دختر گفت
+ بابا دیروز هم خانوم معلم گفت باید فرم داشته باشی.این برگه رو هم داد
پدرش برگه رو گرفت و نگاهی کرد
سرشو انداخت پایین
ناراحتی به چهرهاش نشسته بود
لبخند تصنعی رو لباش نشوند و دستی به سر دخترش کشید
گفت
_ ایشالا فردا پس فردا میگیریم بابایی
امروز رو هم برو
دختر لبخندی زد
دلش قرص شد به حرف پدرش
ستی بهم نگاه کرد
اشکاش تند تند از روی گونش سر میخوردن
با نگرانی گفتم
+ چی شده
چرا اینجوری شدی
_ میای بریم دنبال اون دختره؟
+ چرا؟
_ تو بیا
بعدا واست میگم
دختر دو تا چهارراه بالاتر رفت داخل یه مهد کودک.
اون روز حال شو نفهمیدم
گفت کار داره و باید بره
روز بعد همون دختر رو دیدم
یه گوشه نشسته بود
انگار منتظر پدرش بود
اما این دفعه لباس فرم داشت
رفتم نزدیکش
داشت دفتر نقاشیشو ورق میزد
گفتم
+ چه نقاشی خوشگلی
_ تازه بخاطر نقاشیم بهم جایزه هم دادن
+ آفرین
جایزتو به منم نشون میدی؟
با دستش لباس فرمشو نشون داد
گفت امروز یه خاله اومد مهدکودکمون
واسم جایزه داد
دستشو برد توی کیفش
یه شاخه لادن که پژمرده شده بود رو در آورد
گفت
_ اینو هم بهم داد
شکه شده بودم
پرسیدم
+ اون خاله چه شکلی بود؟
_ نمیدونم
فقط خیلی قشنگ میخندید
راستی
اسمش هم ستی بود
حتی اونم فهمیده بود که خنده هاش قشنگه...
.
#دست_نوشتههایم_بعد_تو
#امیر_غلامی
#نویسنده_و_شاعر
کانال تلگرام
https://telegram.me/shorbe_modam
اینستاگرام
Instagram.com/_u/amirhosein_gholamierfanikalat
دختر گفت
+ بابا دیروز هم خانوم معلم گفت باید فرم داشته باشی.این برگه رو هم داد
پدرش برگه رو گرفت و نگاهی کرد
سرشو انداخت پایین
ناراحتی به چهرهاش نشسته بود
لبخند تصنعی رو لباش نشوند و دستی به سر دخترش کشید
گفت
_ ایشالا فردا پس فردا میگیریم بابایی
امروز رو هم برو
دختر لبخندی زد
دلش قرص شد به حرف پدرش
ستی بهم نگاه کرد
اشکاش تند تند از روی گونش سر میخوردن
با نگرانی گفتم
+ چی شده
چرا اینجوری شدی
_ میای بریم دنبال اون دختره؟
+ چرا؟
_ تو بیا
بعدا واست میگم
دختر دو تا چهارراه بالاتر رفت داخل یه مهد کودک.
اون روز حال شو نفهمیدم
گفت کار داره و باید بره
روز بعد همون دختر رو دیدم
یه گوشه نشسته بود
انگار منتظر پدرش بود
اما این دفعه لباس فرم داشت
رفتم نزدیکش
داشت دفتر نقاشیشو ورق میزد
گفتم
+ چه نقاشی خوشگلی
_ تازه بخاطر نقاشیم بهم جایزه هم دادن
+ آفرین
جایزتو به منم نشون میدی؟
با دستش لباس فرمشو نشون داد
گفت امروز یه خاله اومد مهدکودکمون
واسم جایزه داد
دستشو برد توی کیفش
یه شاخه لادن که پژمرده شده بود رو در آورد
گفت
_ اینو هم بهم داد
شکه شده بودم
پرسیدم
+ اون خاله چه شکلی بود؟
_ نمیدونم
فقط خیلی قشنگ میخندید
راستی
اسمش هم ستی بود
حتی اونم فهمیده بود که خنده هاش قشنگه...
.
#دست_نوشتههایم_بعد_تو
#امیر_غلامی
#نویسنده_و_شاعر
کانال تلگرام
https://telegram.me/shorbe_modam
اینستاگرام
Instagram.com/_u/amirhosein_gholamierfanikalat
۲.۷k
۱۰ آذر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.