part

#part78
#رها
طاها تو پارکینگ شرکت پارک کرد و باهم پیاده شدیم، برگشتم سمتش و گفتم :
رها- طاها نمی‌خوام کسی بفهمه ما باهمیم.
برگشت سمتم و گفت :
طاها- چرا؟
رها- داخل شرکت نمی‌خوام کسی بدونه لطفا.
پوفی کشید و گفت :
طاها- خیله خب باشه.
لبخندی بهش زدم و به سمتش رفتم و گونه‌اش رو بوس کردم و جلوتر از طاها به سمت در شرکت رفتم و وارد شرکت شدم، آخیش بعداز مدت‌ها دوباره برگشتم سرکار.
به سمت کافه رفتم، نیاز با دیدنم با تعجب گفت :
نیاز- رها؟ تو اینجا چیکار می‌کنی؟
نیشمو باز کردم و گفتم :
رها- برگشتم سرکار، یعنی دیروز طاها گفت از این به بعد برگردم سرکار، آخه می‌دونی همین چندساعتی که تو شرکت و منو نمی‌بینه دلش برام تنگ می‌شه.
بعد لبخند مسخره‌ای زدم و چندبار پشت هم پلک زدم، نیاز خندید و گفت :
نیاز- عجب بابا عجب.
همون لحظه ترانه اومد داخل، با دیدن من با تعجب گفت :
ترانه- رها؟ توهم برگشتی سرکار؟
سرمو تکون دادم و گفتم :
رها- آره طاها گفت برگردم، توهم برگشتی سرکار؟
نشست رو صندلی و گفت :
ترانه- آره طاها گفت برگردم، وای رها از روز عروسی فریال اینا نتونستم ببینمت و باهات حرف بزنم بگو ببینم اون شب چیشد تو طاها یهو غیب شدین.
هول شده سریع از جام بلند شدم و گفتم :
رها- وای دیدی چیشد؟ طاها بهم گفته بود باید برم اتاق عکاسی شرکت من برم میام.
سریع بدون معطلی از کافه خارج شدم و به سمت اتاق عکاسی رفتم و درش رو باز کردم، نگاهی به اطراف انداختم، هنوز همه چی‌مثل یک ماه پیش بود و اصلا دست به هیچی نزده بودن.
طاها قبل از اینکه بیایم شرکت گفته بود چندتا وسیله هست باید ازشون عکس بگیرم و روی میز سه تا کارتون بود، در کارتونارو باز کردم و آروم وسیله های داخلش رو دراوردم.
دوربین عکاسی رو برداشتم و بعداز روشن کردن برقا و وسایل مربوط به عکاسی مشغول عکس انداختن شدم.
آخرین وسیله رو هم گذاشتم روی میز و ازش عکس انداختم، داشتم عکسا رو نگاه می‌کردم که در باز شد و طاها اومد داخل، نگاهش کردم و گفتم :
رها- طاها چرا اومدی؟ یهو کسی می‌بینه.
به سمتم اومد و شاکی گفت :
طاها- من گفتم تو بیای شرکت که جلو چشمم باشی تا دلم برات تنگ نشه بعد سه ساعته چپیدی تو این اتاق بیرون نیومدی.
به دیوار پشت سرم تکیه دادم و ابروی بالا انداختم و گفتم :
رها- ببخشید که کار داشتم.
طاها نزدیکم شد و دستاشو دو طرف صورتم روی دیوار گذاشت و گفت :
طاها- چرا انقدر وسوسه انگیزی؟
لبمو به دندون گرفتم و ریز خندیدم، می‌دونستم با این کارم دیونه می‌شه و قصد منم همین بود، بی‌تاب لباش رو روی لبم گذاشت و با عطش شروع به بوسیدنم کرد، دستام رو دور گردنش حلقه کردم و منم همراهیش کردم.
لبمو به دندون گرفت که آخ ریزی گفتم و از هم جدا شدیم لبخند کجی زد و گفت :
طاها- دلتنگیم رفع شد.
سرم رو کج کردم و گفتم :
رها- یعنی من و دوساعت ندیدی دلت تنگ شد؟
درحالی که موهام رو از جلوی صورتم کنار می‌زد گفت :
طاها- اولن دو ساعت نه و سه ساعت، دومن من تورو حتی اگر یک صدم ثانیه نبینم دلم برات تنگ می‌شه.
لبخند محوی زدم و خیره نگاهش کردم، کمی ازم فاصله گرفت و گفت :
طاها- فردا می‌خوام ببرمت باند اصلی رو نشونت بدم.
با ذوق گفتم :
رها- واقعا؟
سری تکون داد و گفت :
طاها- اوهوم، و اینم بگم امشب پیش خودم می‌خوابی.
معترض گفتم :
رها- ولی طاها نمی‌شه، باید برم خونه یهو آنا زنگ می‌زنه به تلفن خونه اگر خونه نباشم شک می‌کنه.
طاها- خب عزیزم چرا بهش نمی‌گی ما باهمیم؟
رها- الان نمی‌تونم باید و در رو بهش بگم.
پوفی کشید و گفت :
طاها- من نمی‌دونم باید شب بیای پیش خودم، بهش آنا بگو می‌ری خونه ترانه با ترانه هم هماهنگ کن.
باشه‌ای گفتم، طاها اومد سمتم و لباش رو گذاشت رو لبام و آروم کوتاه بوسید و بعدش از اتاق رفت بیرون، لبخند محوی زدم و به ادامه کارم پرداختم.
•••
آروم خندیدم و آخرین تیکه از پیتزام رو خوردم گفتم :
رها- می‌گم این خونه‌ات خدمتکار نداره؟
جرعه‌ای از نوشابه‌اش خورد و گفت :
طاها- اینجا هیچکس رو نمی‌ارم، تو اولین نفری هستی که پاشو گذاشته تو این خونه.
از ذوق زیاد نیشم باز شد که طاها خندید و لپم رو کشید.
طاها- خب شامم که خوردیم، فیلم ببینیم؟
سری تکون دادم و گفتم :
رها- موافقم ولی ژانرش ترسناک باشه.
طاها یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت :
طاها- ترسناک؟ نمی‌ترسی؟
رها- نوچ.
طاها- اگر ترسیدی؟
سرمو کج کردم و گفتم :
رها- گفتم نمی‌ترسم.
طاها- ولی اگر ترسیدی چی؟ اصلا بیا شرط ببندیم.
رها- باشه، اگر ترسیدم تا آخر هفته تو خونه تو می‌مونم ولی اگر نترسیدم تا یه هفته حق نداری نزدیکم بشی.
#عشق_پر_دردسر
دیدگاه ها (۰)

ادامه پارت قبل 🗿👩🏻‍🦯معترض گفت :طاها- عه قبول نیست. نیشمو باز...

#part79#طاهادست رها رو گرفتم تو دستم و وارد شدیم، رها با حیر...

ادامه پارت قبل 🗿👩🏻‍🦯شکیب_شانس اوردی به موقع رسیدیم.با شرمندگ...

ادامه پارت قبل 🗿👩🏻‍🦯طاها- دیدم، ولی این مدلیش و نه ....ِ (هم...

وسط یه بازار شلوغ خیلی اتفاقی چشمامون بهم قفل شد... پلک نزد،...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

بیب من برمیگردمپارت: 79+ مادر جون من میرم اتاق مهمان یکم است...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط