part79
#part79
#طاها
دست رها رو گرفتم تو دستم و وارد شدیم، رها با حیرت به اطراف نگاه میکرد.
رها- وای طاها اینجا چرا انقدر با تصورات من فرق داره.
نگاهش کردم و گفتم :
طاها- اینجا قرارگاه بانده، اکثر قرارای کاری رو اینجا تشکیل میدیدیم.
برگشت سمتم و گفت :
رها- پس محموله ها چی؟
به خودم نزدیکترش کردم و گفتم :
طاها- محموله ها رو داخل چندتا سوله نگهمیداریم.
در عمارت رو باز کردم و وارد شدیم، همون لحظه سر کل بچه ها چرخید سمت ما، بنی سریع بلند شد و گفت :
بنی- به به بچهها رییس با خانومش اومده!
رها با خجالت سرش رو انداخت پایین، تک خندی زدم و گفتم :
طاها- خب میبینم که جلسه تشکیل دادید.
آرمین سریع از جاش پرید و گفت :
آرمین- طاها داداش خودت گفتی جمع بشیم قرارگاه، ماهم همه اومدیم دیدیم دیر کردی حالا یدست بازی کردیم.
رها کنجکاو نگاهی به کل بچهها انداخت و گفت :
رها- چه بازی؟!
آرمین نگاهش رو داد به رها و گفت :
آرمین- مافیا.
یهو رها با ذوق دستاشو کوبید بهم و گفت :
رها- میشه منم بازی کنم؟ خیلی دوست دارم.
آرمین نیم نگاه به من انداخت و گفت :
آرمین- والا اگر طاها اجازه بده ما بازی کنیم چرا که نه.
رها برگشت سمتم و مظلوم گفت :
رها- میشه بازی کنیم؟
سرم رو بردم کنار گوشش و گفتم :
طاها- قیافهات و اینجوری نکن میخورمتا!
سرش و کج کرد و مظلوم تر از قبل گفت :
رها- لطفا طاهایی!
آروم خندیدم و نگاهی به بچه ها که نگاهشون قفل ما بود کردم و گفتم :
طاها- باشه به شرط اینکه گاد من باشم.
آرمین اومد سمتم و درحالی که هولم میداد به سمت یکی از صندلیا گفت :
آرمین- بیا داداش ما از خدامونم هست که تو گاد بشی.
نشستم رو صندلی، بنی برگه هارو برداشت و بین همه پخش کرد و بعداز اینکه همه نقشاشون رو دیدن برگههارو ازشون گرفت، با رها اشاره کردم با صندلی که نزدیک من بود بشینه و که ابروهاشو به نشونه نه بالا انداخت، با چشمای ریز شده نگاهش کردم که نیششو باز کرد، بلند شدم و گفتم :
طاها- بازی کنسلع.
همشون با تعجب نگاهم کردن زل زدن به رها که خودش منظورم و فهمید و بلند شد نشست رو صندلی، نیشمو باز کردم و گفتم :
طاها- خب دیگه چشماتونو ببندین بازی و شروع کنم.
همه چشماشون و بستن و شروع کردم به صدا کردن نقشا.
•••
رها با استرس بین آرمین و بنی نگاه کرد، نمیدونست کدومشون شهرونده و کدومشون مافیا، کل بازی الان بند شده بود به انتخاب رها، اگر آرمین و انتخاب میکرد شهر میباخت و اگر بنی رو انتخاب نیکرد شهر برنده بود، ملتمس به من نگاه کرد و منتظر بود بهش تقلب برسونم که خیلی خنثی نگاهش کردم، نفس عمیقی کشید و گفت :
رها- بنی شهروند منه.
لبخندی زدم و گفتم :
طاها- شهر برد.
با این حرفم داد بچه ها بلند شد، ترانه و نیاز رفتن سمت رها و رها دویید سمت من و پشتم قایم شد، ترانه با حرص گفت :
ترانه- سه ساعت دارم خودم و پاره میکنم میگم آرمین مافیاس بعد سه ساعت وایسادی به حرفاش گوش میدی؟
نیاز- بزنمت؟ از اون پشت خودمونو پاره کردیم انقدر گفتیم آرمین مافیاس.
رها درحالی که پشت من بود گفت :
رها- خا که چی؟ الان که شهر برد دیگه چی میگید؟
ترانه خواست بیاد سمت رها که سریع هولش دادم عقب و گفتم :
طاها- کجا کجا؟
ترانه- میخوام بزنمش.
یه تای ابروم و بالا انداختم و گفتم :
طاها- میبینم مطالب طنز میگی.
نیاز- ایش بیا الان خانوم شده عشق این آقا بهش چپ نگاه کنیم سرمون بالای داره.
رها از پشتم دراومد و با غرور نگاهی بهشون انداخت و گفت :
رها- تا چشماتون دربیاد.
نیاز خواست حرفی بزنه که سریع گفتم :
طاها- خب دیگه بسته همه بشینید سرجاتون حرف دارم.
نیاز سکوت کرد و همه اومدن و نشستن رو به روم، گلوم رو صاف کردم و گفتم :
طاها- خب همونطور که میدونید فرد جدیدی به باند اضافه شده...
به رها اشاره کردم و ادامه دادم :
طاها- رها یکی از افراد جدید باند و لقبش گرگ سفید هست.
بنی باز نمکدون بازیش گل کرد و گفت :
بنی- و همسر آینده رییس باندهم هست!
طاها- باز تو پابرهنه پریدی وسط؟
ببخشیدی گفت و ساکت شد، به رها اشاره کردم بشینه رو صندلی و شروع کردم به حرف زدن :
طاها- خب، همونطور که میدونید قرار شنبه یه محموله جدید حمل بشه و از مرز ایران رد بشه و به اونور آب برسه، این محموله نه تنها برای من بلکه برای افراد دیگههم مهمه، پس امیدوارم بفهمید که چقدر اهمیت داره و باید بدون هیچ نقص و عیبی برسه به دست مشتری، من برای این کار دو نفر رو انتخاب کردم...
زل زدم به نیاز و ترانه و ادامه و دادم :
طاها- ماه شب و سپید این محموله رو به عهده شما دوتا میزارم.
#عشق_پر_دردسر
#طاها
دست رها رو گرفتم تو دستم و وارد شدیم، رها با حیرت به اطراف نگاه میکرد.
رها- وای طاها اینجا چرا انقدر با تصورات من فرق داره.
نگاهش کردم و گفتم :
طاها- اینجا قرارگاه بانده، اکثر قرارای کاری رو اینجا تشکیل میدیدیم.
برگشت سمتم و گفت :
رها- پس محموله ها چی؟
به خودم نزدیکترش کردم و گفتم :
طاها- محموله ها رو داخل چندتا سوله نگهمیداریم.
در عمارت رو باز کردم و وارد شدیم، همون لحظه سر کل بچه ها چرخید سمت ما، بنی سریع بلند شد و گفت :
بنی- به به بچهها رییس با خانومش اومده!
رها با خجالت سرش رو انداخت پایین، تک خندی زدم و گفتم :
طاها- خب میبینم که جلسه تشکیل دادید.
آرمین سریع از جاش پرید و گفت :
آرمین- طاها داداش خودت گفتی جمع بشیم قرارگاه، ماهم همه اومدیم دیدیم دیر کردی حالا یدست بازی کردیم.
رها کنجکاو نگاهی به کل بچهها انداخت و گفت :
رها- چه بازی؟!
آرمین نگاهش رو داد به رها و گفت :
آرمین- مافیا.
یهو رها با ذوق دستاشو کوبید بهم و گفت :
رها- میشه منم بازی کنم؟ خیلی دوست دارم.
آرمین نیم نگاه به من انداخت و گفت :
آرمین- والا اگر طاها اجازه بده ما بازی کنیم چرا که نه.
رها برگشت سمتم و مظلوم گفت :
رها- میشه بازی کنیم؟
سرم رو بردم کنار گوشش و گفتم :
طاها- قیافهات و اینجوری نکن میخورمتا!
سرش و کج کرد و مظلوم تر از قبل گفت :
رها- لطفا طاهایی!
آروم خندیدم و نگاهی به بچه ها که نگاهشون قفل ما بود کردم و گفتم :
طاها- باشه به شرط اینکه گاد من باشم.
آرمین اومد سمتم و درحالی که هولم میداد به سمت یکی از صندلیا گفت :
آرمین- بیا داداش ما از خدامونم هست که تو گاد بشی.
نشستم رو صندلی، بنی برگه هارو برداشت و بین همه پخش کرد و بعداز اینکه همه نقشاشون رو دیدن برگههارو ازشون گرفت، با رها اشاره کردم با صندلی که نزدیک من بود بشینه و که ابروهاشو به نشونه نه بالا انداخت، با چشمای ریز شده نگاهش کردم که نیششو باز کرد، بلند شدم و گفتم :
طاها- بازی کنسلع.
همشون با تعجب نگاهم کردن زل زدن به رها که خودش منظورم و فهمید و بلند شد نشست رو صندلی، نیشمو باز کردم و گفتم :
طاها- خب دیگه چشماتونو ببندین بازی و شروع کنم.
همه چشماشون و بستن و شروع کردم به صدا کردن نقشا.
•••
رها با استرس بین آرمین و بنی نگاه کرد، نمیدونست کدومشون شهرونده و کدومشون مافیا، کل بازی الان بند شده بود به انتخاب رها، اگر آرمین و انتخاب میکرد شهر میباخت و اگر بنی رو انتخاب نیکرد شهر برنده بود، ملتمس به من نگاه کرد و منتظر بود بهش تقلب برسونم که خیلی خنثی نگاهش کردم، نفس عمیقی کشید و گفت :
رها- بنی شهروند منه.
لبخندی زدم و گفتم :
طاها- شهر برد.
با این حرفم داد بچه ها بلند شد، ترانه و نیاز رفتن سمت رها و رها دویید سمت من و پشتم قایم شد، ترانه با حرص گفت :
ترانه- سه ساعت دارم خودم و پاره میکنم میگم آرمین مافیاس بعد سه ساعت وایسادی به حرفاش گوش میدی؟
نیاز- بزنمت؟ از اون پشت خودمونو پاره کردیم انقدر گفتیم آرمین مافیاس.
رها درحالی که پشت من بود گفت :
رها- خا که چی؟ الان که شهر برد دیگه چی میگید؟
ترانه خواست بیاد سمت رها که سریع هولش دادم عقب و گفتم :
طاها- کجا کجا؟
ترانه- میخوام بزنمش.
یه تای ابروم و بالا انداختم و گفتم :
طاها- میبینم مطالب طنز میگی.
نیاز- ایش بیا الان خانوم شده عشق این آقا بهش چپ نگاه کنیم سرمون بالای داره.
رها از پشتم دراومد و با غرور نگاهی بهشون انداخت و گفت :
رها- تا چشماتون دربیاد.
نیاز خواست حرفی بزنه که سریع گفتم :
طاها- خب دیگه بسته همه بشینید سرجاتون حرف دارم.
نیاز سکوت کرد و همه اومدن و نشستن رو به روم، گلوم رو صاف کردم و گفتم :
طاها- خب همونطور که میدونید فرد جدیدی به باند اضافه شده...
به رها اشاره کردم و ادامه دادم :
طاها- رها یکی از افراد جدید باند و لقبش گرگ سفید هست.
بنی باز نمکدون بازیش گل کرد و گفت :
بنی- و همسر آینده رییس باندهم هست!
طاها- باز تو پابرهنه پریدی وسط؟
ببخشیدی گفت و ساکت شد، به رها اشاره کردم بشینه رو صندلی و شروع کردم به حرف زدن :
طاها- خب، همونطور که میدونید قرار شنبه یه محموله جدید حمل بشه و از مرز ایران رد بشه و به اونور آب برسه، این محموله نه تنها برای من بلکه برای افراد دیگههم مهمه، پس امیدوارم بفهمید که چقدر اهمیت داره و باید بدون هیچ نقص و عیبی برسه به دست مشتری، من برای این کار دو نفر رو انتخاب کردم...
زل زدم به نیاز و ترانه و ادامه و دادم :
طاها- ماه شب و سپید این محموله رو به عهده شما دوتا میزارم.
#عشق_پر_دردسر
۳۱.۱k
۰۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.