Part²
Part²
+مرده شور پوزخندتو ببرم(داد)
^(دستاتوگرفت/دمگوشش)ات آروم باش اینجا بیمارستانه
+باشه...
_آفرین دختر خوب(پوزخند)
+(عصبی)
_(پوزخند)
از اتاقش رفتیم بیرون و فهمیدیم که ² روز دیگه مرخص میشه.به سمت خونم رفتم و باید تا ² روز دیگه صبر کنم
(² روز بعد)
به سمت ماشینم رفتم و روشنش کردم.به بیمارستان رسیدم و رفتم اتاق ¹²¹.جیمین نبود..یعنی زودتر رفت؟..ولی من به موقع اومدم...آدرس خونشو گرفتم و به مست خونم رفتم.ظهر به خونش میرم..غذامو خوردم و خوابیدم..
(² ساعت بعد)
صدای در میومد..یکی داشت درو میزد.ولی در اتاقم نبود.دره خونه بود..یه لباس مناسب پوشیدم و برای اطمینان یه تفنگ گذاشتم توی جیبم و همینطور چاقو جوری که دیده نمیشد و رفتم به سمت در و وقتی بازش کردم بیهوش شدم..بیدار که شدم دیدم توی یه اتاق تاریکم..دستام بسته بود.با انگشتم جیبمو گشتم و فهمیدم تفنگم هستش.. چاقو اذیتم میکرد..با با دهنم چاقو رو برداشتم و گذاشتم توی دستم و طنابو بازش کردم که در باز شد.دستمو به پشت برمد که مثلا بستس و چاقو رو توی جیبم گذاشتم.اون...پارک جیمین..بود...
_سلام عزیزم(لبخند)
+زهر مارو عزیزم اینجا کجاس؟
_یه اتاق کوچیک برای زجر های کوچیک مخصوص تو
داشت نزدیکم میشد..ایندفعه قلبم داشت تند تند میزد ولی من با قلبم کاری ندارم.الان فقط مغزم میتونست کمکم کنه.دوباره باهام فقط ¹ سانت فاصله داشت..صورتشو نزدیک تر کرد و یهو دستشو برد پشت صندلی..به دستم دست زد...فهمید..
_دستتو برای من باز میکنی؟(خنده/داد)
+...
سریعا تفنگمو برداشتم و به سمتش هدف گرفتم و اونم عقب رفت..اما تعجبی نکرد..خواستم تیر بزنم که...خالی بود...جیمین پوزخندی زد و به سمتم اومد
_میدونی که من احمق نیستم؟
چاقومو از توی جیبم در اورد
_خب خب اینم پیشت بود..(پوزخند)
+...
لایک:³⁵
کامنت:³⁰
+مرده شور پوزخندتو ببرم(داد)
^(دستاتوگرفت/دمگوشش)ات آروم باش اینجا بیمارستانه
+باشه...
_آفرین دختر خوب(پوزخند)
+(عصبی)
_(پوزخند)
از اتاقش رفتیم بیرون و فهمیدیم که ² روز دیگه مرخص میشه.به سمت خونم رفتم و باید تا ² روز دیگه صبر کنم
(² روز بعد)
به سمت ماشینم رفتم و روشنش کردم.به بیمارستان رسیدم و رفتم اتاق ¹²¹.جیمین نبود..یعنی زودتر رفت؟..ولی من به موقع اومدم...آدرس خونشو گرفتم و به مست خونم رفتم.ظهر به خونش میرم..غذامو خوردم و خوابیدم..
(² ساعت بعد)
صدای در میومد..یکی داشت درو میزد.ولی در اتاقم نبود.دره خونه بود..یه لباس مناسب پوشیدم و برای اطمینان یه تفنگ گذاشتم توی جیبم و همینطور چاقو جوری که دیده نمیشد و رفتم به سمت در و وقتی بازش کردم بیهوش شدم..بیدار که شدم دیدم توی یه اتاق تاریکم..دستام بسته بود.با انگشتم جیبمو گشتم و فهمیدم تفنگم هستش.. چاقو اذیتم میکرد..با با دهنم چاقو رو برداشتم و گذاشتم توی دستم و طنابو بازش کردم که در باز شد.دستمو به پشت برمد که مثلا بستس و چاقو رو توی جیبم گذاشتم.اون...پارک جیمین..بود...
_سلام عزیزم(لبخند)
+زهر مارو عزیزم اینجا کجاس؟
_یه اتاق کوچیک برای زجر های کوچیک مخصوص تو
داشت نزدیکم میشد..ایندفعه قلبم داشت تند تند میزد ولی من با قلبم کاری ندارم.الان فقط مغزم میتونست کمکم کنه.دوباره باهام فقط ¹ سانت فاصله داشت..صورتشو نزدیک تر کرد و یهو دستشو برد پشت صندلی..به دستم دست زد...فهمید..
_دستتو برای من باز میکنی؟(خنده/داد)
+...
سریعا تفنگمو برداشتم و به سمتش هدف گرفتم و اونم عقب رفت..اما تعجبی نکرد..خواستم تیر بزنم که...خالی بود...جیمین پوزخندی زد و به سمتم اومد
_میدونی که من احمق نیستم؟
چاقومو از توی جیبم در اورد
_خب خب اینم پیشت بود..(پوزخند)
+...
لایک:³⁵
کامنت:³⁰
۱۱.۱k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.