سرنوشت
#سرنوشت
#Part۸۵
از اسانسور که دراومدم تهیونگ دقیقا جلو روم بود بسمتش قدم برداشتم وقتی رسیدم بالا سرش تک سرفه ای کردم که نگاهی بهم انداخت چشماش برقی زد و بلافاصله نگاشو ازم گرف باز چش شده از حاش بلند شد و همینطور که بسمت خروجی حرکت میکرد گفت
ـــ با همین لباسا قراره بیای
گنگ پرسیدم
.: مگه چشه
ـــ میخای باز بدزدنت
.: چرا بفکر دزدیده شدن منی
ـــ همینحوری گفتم اخه خیلی خو....
بقیشو نگفت ولی داشت کجا میرف برا همین پرسیدم
.: الان کجا دارین میریم
ــ جلسه کاری
.: چی جلسه خب چرا بهم نگفتی لباس بهتری میپوشیدم
شونه ای بالا انداخت و هیچی نگف
حالا با این لباسای گشاد چجوری برم اونجا سوار تاکسی شدیمو به محل مورد نظر تهیونگ حرکت کردیم بعد گذشت تقریبا 40دیقه به یه مجتمع بزرگ رسیدیم باهم داخل مجتمع شدیم انگار یع شرکت بود تهیونگ بسمت حانومی که پشت میز نشسته بود رفتو جیزایی گفت و خانومه بسمت اتاقی که روبروش بود رفتو بعد از چند ثانیه اومد بیرون و روبه تهیونگ یع چیزی گفت که تهیونگ بطرف اتاق حرکت کرد و با متوجه شدن اینکه من پشت سرش نرفتم دستسو به علامت بیا تکون داد منم رفتم باهم وارد اتاق شدیم اتاقی با چند جور تابلوی از عکس کفش های پاشنه بلند رو دیوار زده شده بود میز قهوه ای رنگی هم جلوی پنجره کذاشته شده بود و مردی مسن که تقریبا 65ساله که قد نسبتا بلند و موهای سفید شده صورتی پ از چین و چروک که چشمای کشیده اشو به نمایش گذاشته بود تهیونگ تا دیدتش گفت
ـــ سلام اقا
پیرمرد عینکش رو از روی دماغش برداشت که تهیونگ بسمتش رفت پیرمرد از جاش بلند شدو در اغوش کشیدش و گفت
* چقد بزرگ شدی تهیونگ هنوز یادمه وقتی بچه بودی همش خونه من پلاس بودی
تهیونگ اخمی کردو گفت
ــ استاد حداقل اینجا یکم ابرو داری کن
برام جالب بود مه پیرمرده داشت کره ای حرف میزد یهو پیرمرد نه همون استاد نگاهی بهم انداختو روبه تهیونگ گفت
*بلاخره کسی که میخاستی بهم نشون بدی رو اوردی درسته
ها یعنی این استاد منو میشناخت
تهیونگ گفت
ـــ بعله بلاخره اوردمش ولی استاد نمیخای بهش سلام کنی
استاده چش قره ای برا تهیونگ رفتو با یه لبخند بطرفم اومد که سلامی بهش دادم که گفت
*سلام دخترم پس اونی که انقد تهیونگ سنگشو به سینه میزد تویی
لبخندی زدم و سری به نشانه ادب پایین اوردم.....
#Part۸۵
از اسانسور که دراومدم تهیونگ دقیقا جلو روم بود بسمتش قدم برداشتم وقتی رسیدم بالا سرش تک سرفه ای کردم که نگاهی بهم انداخت چشماش برقی زد و بلافاصله نگاشو ازم گرف باز چش شده از حاش بلند شد و همینطور که بسمت خروجی حرکت میکرد گفت
ـــ با همین لباسا قراره بیای
گنگ پرسیدم
.: مگه چشه
ـــ میخای باز بدزدنت
.: چرا بفکر دزدیده شدن منی
ـــ همینحوری گفتم اخه خیلی خو....
بقیشو نگفت ولی داشت کجا میرف برا همین پرسیدم
.: الان کجا دارین میریم
ــ جلسه کاری
.: چی جلسه خب چرا بهم نگفتی لباس بهتری میپوشیدم
شونه ای بالا انداخت و هیچی نگف
حالا با این لباسای گشاد چجوری برم اونجا سوار تاکسی شدیمو به محل مورد نظر تهیونگ حرکت کردیم بعد گذشت تقریبا 40دیقه به یه مجتمع بزرگ رسیدیم باهم داخل مجتمع شدیم انگار یع شرکت بود تهیونگ بسمت حانومی که پشت میز نشسته بود رفتو جیزایی گفت و خانومه بسمت اتاقی که روبروش بود رفتو بعد از چند ثانیه اومد بیرون و روبه تهیونگ یع چیزی گفت که تهیونگ بطرف اتاق حرکت کرد و با متوجه شدن اینکه من پشت سرش نرفتم دستسو به علامت بیا تکون داد منم رفتم باهم وارد اتاق شدیم اتاقی با چند جور تابلوی از عکس کفش های پاشنه بلند رو دیوار زده شده بود میز قهوه ای رنگی هم جلوی پنجره کذاشته شده بود و مردی مسن که تقریبا 65ساله که قد نسبتا بلند و موهای سفید شده صورتی پ از چین و چروک که چشمای کشیده اشو به نمایش گذاشته بود تهیونگ تا دیدتش گفت
ـــ سلام اقا
پیرمرد عینکش رو از روی دماغش برداشت که تهیونگ بسمتش رفت پیرمرد از جاش بلند شدو در اغوش کشیدش و گفت
* چقد بزرگ شدی تهیونگ هنوز یادمه وقتی بچه بودی همش خونه من پلاس بودی
تهیونگ اخمی کردو گفت
ــ استاد حداقل اینجا یکم ابرو داری کن
برام جالب بود مه پیرمرده داشت کره ای حرف میزد یهو پیرمرد نه همون استاد نگاهی بهم انداختو روبه تهیونگ گفت
*بلاخره کسی که میخاستی بهم نشون بدی رو اوردی درسته
ها یعنی این استاد منو میشناخت
تهیونگ گفت
ـــ بعله بلاخره اوردمش ولی استاد نمیخای بهش سلام کنی
استاده چش قره ای برا تهیونگ رفتو با یه لبخند بطرفم اومد که سلامی بهش دادم که گفت
*سلام دخترم پس اونی که انقد تهیونگ سنگشو به سینه میزد تویی
لبخندی زدم و سری به نشانه ادب پایین اوردم.....
۱۳.۳k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.