سرنوشت

#سرنوشت
#Part۸۷






یهو تهیونگ گفت:
ــ حالا استاد کی میتونم ببرمش

* هروقت دلت بخاد میتونی وقتی خاستی برگردی کره باخودت ببریش ولی هواست باشه خرابش نکنی

تهیونگ چشمی گفتو همه باهم از اتاق اومدیم بیرون از استاد خداحافظی کردیم و از شرکتش اومدیم بیرون انگار دلش میخاست پیاده بره باهم داشتیم راه میرفتیم هر دختری میدیدش نگاش میکرد دلم میخاست کلشونو بکوبم به دیوار

غروب قشنگی بود خورشیدی که داشت پشت ساختمون های سر بفلک کشیده قایم میشد ترجیح دادیم شامو توی رستوران هتل بخوریم بعد خوردن شام به اتاق رفتیم یهو یادم اومد این اتاق فقط یه تخت داره با خجالت روبه تهیونگ گفتم

.: تهیونگ حالا... حالا چجوری بخابیم اینجا فقط یه تخت داره

زیر چونشو خاروند و گفت

ـــ خب.. من رو زمین میخابم تو روتخت بخاب

اخه اینجوری که اذیت میشد نفس عمیقی کشیدمو گفتم

.: اخه کمرت درد میگیره اذیت میشی

لبخندی زد و گفت

ــ تـو این شرایط بفکر کمر منی

ابرویی بالا انداختمو گفتم

.: نشانه انسانیتمه

تک خنده ای کرد و گفت
ــ نشانه انسانیته یا چیز دیگه

سرتق گفتم

.: معلومه نشانه انسانیته اصلا هرجور راحتین
پا تند کردمو سمت روشویی رفتم ابی به سروصوتم زدم اومدم بیرون اخی یه بالش برداشته بود با یه زیر انداز پایین تخت دراز کشیده بود دلم سوخت ولی چیزی نگفتم رو تخت دراز کشیدم لخافو تا زیر گردنم بالا کشیدم یه شبخیر کوتاه کردمو لحافو رو صورتم کشیدم....
دیدگاه ها (۲)

#سرنوشت#Part۸۹یهو صدام زد ــ ا/ت بیداری؟ .: عومـــ لحافو از ...

#سرنوشت#Part۹۰ازین پهلو به اون پهلو شدم که تهیونگ با چشمای ب...

#سرنوشت#Part۸۶روی صندلی های روکش دار چرمی نشستیم که استاد به...

#سرنوشت#Part۸۵ از اسانسور که دراومدم تهیونگ دقیقا جلو روم بو...

#𝐖𝐡𝐲_𝐡𝐢𝐦𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟔𝟕آنالی:حرصی نگاش کردم و بعد رو مو ازش گرفتم و ...

^do you remember me?^

بیب من برمیگردمپارت: 59نگاهی به اتاق انداختم کوچیک بود اما خ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط