part45
#part45
#رها
بین خنده بریده بریده گفتم :
رها- وای توروخدا بسه نفسم گرفت انقدر خندیدم.
از دست کارای بنی هممون یه طرفی پخش شده بودیم و میخندیدیم، چند دقیقه گذشت و وقتی که هممون کامل خندیدیم نازی بلند شد و گفت :
نازی- خب میخوام یه چیزی بگم...
رفت سمت مبین و کنارش نشست و مبین با لبخند به نازی زل زده بود یهو همزمان گفتن :
نازی مبین- ما میخوایم ازدواج کنیم.
برای چند لحظه هممون هنگ کرده بهشون نگاه کردیم، اولین نفر به خودم اومدم و با ذوق بلند شدم و رفتم سمتشون و گفتم :
رها- وای خدا تبریک میگم.
نازی و بغل کردم و در گوشش گفتم :
رها- خوشبخت بشید.
بغلم کرد و کنار گوشم لب زد :
نازی- قربونت برم ایشالا خودتم به اونی که میخوای برسی!
از جدا شدم و لبخندی به روش زدم رفتم سمت مبین و گفتم :
رها- تبریک میگم داداش.
مبین لبخندی زد و تشکر کرد.
خلاصه هممون بهشون تبریک گفتیم و براشون آرزوی خوشبختی کردیم، چند دیقهای گذشت که طاها یهو از جاش بلند شد و رفت سمت ماشینش و بعداز چند دقیقه اومد سمتمون، با
دیدن گیتار تو دستش حس کردم چشمام برق زد، با ذوق نگاهش کردم و نیشم کش اومد، رفت کنار شکیب نشست و گفت :
طاها- خب آهنگ درخواستی؟!
بنی درحالی که داشت سیب زمینیهای که انداخته بودیم تو آتیش رو جا به جا میکرد گفت :
بنی- آفرین بهت که خودت فهمیدهای، فعلا یدونه درخواستی خودت برامون بزن و بخون تا ما بعدش آهنگ درخواست بدیم.
طاها لبخند کجی زد و صداشو صاف کرد و گیتار رو گرفت دستش و بعداز چند ثانیه آروم انگشتاش روی سیمای لغزید و شروع کرد به خوندن :
طاها- آروم میکنی حاله بده منو میدونی تو تکی آرومه جونه من...
سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام و ادامه داد :
طاها- چشام خیره به چشایه تو میشه عاشقت میشم تو نگات درمونه من
خودت میدونی انقدره میخامت هیچکی ندیدم رو دست من بخوادت
زدم رو دسته عاشقایه شهر ارومه جونه من قلبه من فدات.
چرا به من نگاه میکرد؟ انگار داشت اون حرفا رو به من میزد!
نه نه شاید من دارم اشتباه میکنم و زل زده به آیدا بلاخره آیدا کنار من نشسته حتما خطای دید آره خطای دید، ولی آخه زل زده به من.
با صدای دست و سوت بچه ها به خودم اومدم و نگاهم رو از روی طاها برداشتم، سریع از جام بلند شدم و بدون هیچ حرفی رفتم سمت دریا، شلوارم رو کشیدم بالا و رفتم داخل آب.
صدای موجای دریا بهم آرامش خاصی میداد، لبخندی زدم و چشمام رو بستم و گوش سپردم به صدای دریا که بهم آرامش میداد.
طاها- دریا همیشه آرامش بخشه.
ترسیده چشمام رو باز کردم و به طاها زل زدم، تک خندی زد و گفت :
طاها- ببخشید نمیخواستم بترسونمت.
نفسم رو فوت کردم بیرون و گفتم :
رها- هوف اشکالی نداره...
نگاهی به بچه ها که داشتن وسیله هارو جمع میکردن انداختم و گفتم :
رها- من برم کمکشون کنم.
خواستم از کنارش رد بشم دستم رو گرفت و کشید سمت خودش که تعادلم رو از دست دادم و افتادم بغلش، شوکه زل زدم تو چشماش، آب ذهنم رو قورت دادم و ترسیده نگاهش میکردم چشماش رو تمام اجزای صورتم میچرخید و در آخر چشماش روی لبام ایستاد.
نکنه بزنه به سرش کاری بکنه؟ خدایا خودت بخیر بگذرون.
درحالی که چشماش میخ لبام بود گفت :
طاها- رها من، من تورو...
مکثی کرد و زل زد به چشمام قلبم شروع کرد به تپیدن یعنی میخواد بگه دوستم داره؟!
لبمو با زبونم تر کردم و گفتم :
رها- تو منو چی؟!
نگاهم کرد و گفت :
طاها- من تورو دو...
آیدا- طاها بیا کمکم کن.
دندونامو روهم ساییدم و تو دلم هرچی فوش بلد بودم به آیدا دادم، طاها با حرص چشماش رو بست و ازم جدا شد، دستی به صورتش کشید و سری به طرفین تکون داد و رو به من لب زد :
طاها- ولش کن مهم نیست.
از کنارم رد شد و رفت، گفت مهم نیست؟! اه لعنتی داشت میگفت دوستم داره.
با حالت زار برگشتم و رفتم سمت ترانه.
ترانه- چیشد؟ چرا پکری؟
زل زدم بهش و با لب و لوچه آویزون گفتم :
رها- میخوای چی بشه؟ طاها داشت میگفت دوستم داره البته فکر کنم میخواست این رو بگه ولی آیدا خر یهو صداش کرد.
ترانه دستشو گذاشت رو دهنش و جیغ خفیفی کشید و گفت :
ترانه- وای رها جدی میگی؟
سری به نشونه آره تکون دادم و گفتم :
رها- رفتیم خونه برات تعریف میکنم.
ترانه درحالی که کفشش رو میپوشید گفت :
ترانه- باشه.
•••
ترانه- وای خدا.
کلافه نگاهش کردم و گفتم :
رها- بنظرت طاها من رو دوست داره؟
ترانه- شک ندارم که دوست داره.
نیاز- طاها یه آدم تنوع طلبه اتقدر سریع خودت رو نباز.
ترانه با ناراحتی سری تکون داد و گفت :
ترانه- اینم هستش.
نازی- ولی نزدیک سه سال ثابت با آیدا مونده، نمیشه گفت تنوع طلبه.
#رها
بین خنده بریده بریده گفتم :
رها- وای توروخدا بسه نفسم گرفت انقدر خندیدم.
از دست کارای بنی هممون یه طرفی پخش شده بودیم و میخندیدیم، چند دقیقه گذشت و وقتی که هممون کامل خندیدیم نازی بلند شد و گفت :
نازی- خب میخوام یه چیزی بگم...
رفت سمت مبین و کنارش نشست و مبین با لبخند به نازی زل زده بود یهو همزمان گفتن :
نازی مبین- ما میخوایم ازدواج کنیم.
برای چند لحظه هممون هنگ کرده بهشون نگاه کردیم، اولین نفر به خودم اومدم و با ذوق بلند شدم و رفتم سمتشون و گفتم :
رها- وای خدا تبریک میگم.
نازی و بغل کردم و در گوشش گفتم :
رها- خوشبخت بشید.
بغلم کرد و کنار گوشم لب زد :
نازی- قربونت برم ایشالا خودتم به اونی که میخوای برسی!
از جدا شدم و لبخندی به روش زدم رفتم سمت مبین و گفتم :
رها- تبریک میگم داداش.
مبین لبخندی زد و تشکر کرد.
خلاصه هممون بهشون تبریک گفتیم و براشون آرزوی خوشبختی کردیم، چند دیقهای گذشت که طاها یهو از جاش بلند شد و رفت سمت ماشینش و بعداز چند دقیقه اومد سمتمون، با
دیدن گیتار تو دستش حس کردم چشمام برق زد، با ذوق نگاهش کردم و نیشم کش اومد، رفت کنار شکیب نشست و گفت :
طاها- خب آهنگ درخواستی؟!
بنی درحالی که داشت سیب زمینیهای که انداخته بودیم تو آتیش رو جا به جا میکرد گفت :
بنی- آفرین بهت که خودت فهمیدهای، فعلا یدونه درخواستی خودت برامون بزن و بخون تا ما بعدش آهنگ درخواست بدیم.
طاها لبخند کجی زد و صداشو صاف کرد و گیتار رو گرفت دستش و بعداز چند ثانیه آروم انگشتاش روی سیمای لغزید و شروع کرد به خوندن :
طاها- آروم میکنی حاله بده منو میدونی تو تکی آرومه جونه من...
سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام و ادامه داد :
طاها- چشام خیره به چشایه تو میشه عاشقت میشم تو نگات درمونه من
خودت میدونی انقدره میخامت هیچکی ندیدم رو دست من بخوادت
زدم رو دسته عاشقایه شهر ارومه جونه من قلبه من فدات.
چرا به من نگاه میکرد؟ انگار داشت اون حرفا رو به من میزد!
نه نه شاید من دارم اشتباه میکنم و زل زده به آیدا بلاخره آیدا کنار من نشسته حتما خطای دید آره خطای دید، ولی آخه زل زده به من.
با صدای دست و سوت بچه ها به خودم اومدم و نگاهم رو از روی طاها برداشتم، سریع از جام بلند شدم و بدون هیچ حرفی رفتم سمت دریا، شلوارم رو کشیدم بالا و رفتم داخل آب.
صدای موجای دریا بهم آرامش خاصی میداد، لبخندی زدم و چشمام رو بستم و گوش سپردم به صدای دریا که بهم آرامش میداد.
طاها- دریا همیشه آرامش بخشه.
ترسیده چشمام رو باز کردم و به طاها زل زدم، تک خندی زد و گفت :
طاها- ببخشید نمیخواستم بترسونمت.
نفسم رو فوت کردم بیرون و گفتم :
رها- هوف اشکالی نداره...
نگاهی به بچه ها که داشتن وسیله هارو جمع میکردن انداختم و گفتم :
رها- من برم کمکشون کنم.
خواستم از کنارش رد بشم دستم رو گرفت و کشید سمت خودش که تعادلم رو از دست دادم و افتادم بغلش، شوکه زل زدم تو چشماش، آب ذهنم رو قورت دادم و ترسیده نگاهش میکردم چشماش رو تمام اجزای صورتم میچرخید و در آخر چشماش روی لبام ایستاد.
نکنه بزنه به سرش کاری بکنه؟ خدایا خودت بخیر بگذرون.
درحالی که چشماش میخ لبام بود گفت :
طاها- رها من، من تورو...
مکثی کرد و زل زد به چشمام قلبم شروع کرد به تپیدن یعنی میخواد بگه دوستم داره؟!
لبمو با زبونم تر کردم و گفتم :
رها- تو منو چی؟!
نگاهم کرد و گفت :
طاها- من تورو دو...
آیدا- طاها بیا کمکم کن.
دندونامو روهم ساییدم و تو دلم هرچی فوش بلد بودم به آیدا دادم، طاها با حرص چشماش رو بست و ازم جدا شد، دستی به صورتش کشید و سری به طرفین تکون داد و رو به من لب زد :
طاها- ولش کن مهم نیست.
از کنارم رد شد و رفت، گفت مهم نیست؟! اه لعنتی داشت میگفت دوستم داره.
با حالت زار برگشتم و رفتم سمت ترانه.
ترانه- چیشد؟ چرا پکری؟
زل زدم بهش و با لب و لوچه آویزون گفتم :
رها- میخوای چی بشه؟ طاها داشت میگفت دوستم داره البته فکر کنم میخواست این رو بگه ولی آیدا خر یهو صداش کرد.
ترانه دستشو گذاشت رو دهنش و جیغ خفیفی کشید و گفت :
ترانه- وای رها جدی میگی؟
سری به نشونه آره تکون دادم و گفتم :
رها- رفتیم خونه برات تعریف میکنم.
ترانه درحالی که کفشش رو میپوشید گفت :
ترانه- باشه.
•••
ترانه- وای خدا.
کلافه نگاهش کردم و گفتم :
رها- بنظرت طاها من رو دوست داره؟
ترانه- شک ندارم که دوست داره.
نیاز- طاها یه آدم تنوع طلبه اتقدر سریع خودت رو نباز.
ترانه با ناراحتی سری تکون داد و گفت :
ترانه- اینم هستش.
نازی- ولی نزدیک سه سال ثابت با آیدا مونده، نمیشه گفت تنوع طلبه.
۲۴.۶k
۳۰ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.