yeonmin
تکپارتی یونمین(درخواستی) پارت ۱
همان جا رو زمین نشست. با شنیدم این خبر قلبش خورد شد. گریه اش شدت گرفت و مانند ابری که چند سال است ، باران نریخته است ، اشک ها از از چشمانش پایین میامدند.
یونو: آقای پارک براتون متاسفم.
نمیتوانست چیزی بگوید گوش هایش چیزی نمیشنید و جز یه جمله....اون مرده...مرد زندگیش مرده...عشقش مرده....تمام وجودش ، تمام دنیاش...مرده...
یونو به سمت جیمین رفت و در گوش او گفت.
یونو: آقای پارک برین خونه داره بارون میاد.
به سختی از جاش بلند شد.
جیمین: ب-باشه.
یونو: بذارین برسونمتون خونه حالتون بده.
جیمین: نه خودم میرم ، ممنون.
یونو: باشه مراقب خودتون باشید.
لبخند زورکی زد و به راه افتاد. بعد چند دقیقه به خانه رسید. وارد خانه شد و روی زمین نشست و دوباره شروع کرد به گریه کردن. چجوری میخواست بپذیره که عشقش مرده؟ شما میتونستید؟ فکر کنین با کلی مشکل بعد چند سال به عشقتون برسید و موقع ازدواجتون خبر بیاد که اون مرده...بخاطر شغلش. به این فکر میکرد که باید چجوری بدون اون زندگی کنه؟ حالش خوب میشه؟
یک لحطه هم نمیخواست بدون اون زندگی کنه ولی یه قول به اون داده بود. این که اگر تون مرد ، خودش رو نکشه...بخاطر این قولش بلایی سر خودش نمی اورد اما تا کی میتونست؟ میتونست خوب بشه یا نه؟......
۵ سال بعد
۵ سال از اون اتفاق گذشته. جیمین ، اون درد رو هنوز داره تحمل میکنه ، اما باهاش کنار اومده. حالش بهتر شده و تونسته زندگی خودشو خوب کنه.
مثل هر شب رویه مبل نشسته بود و در حال فیلم دیدن بود. ساعت تقریبا ۱۱ شب بود که یهو در زدن. تعجب کرده بود..چرا باید یکی این موقع از شب در خونش رو بزنه؟ تلویزیون رو رو خاموش کرد و با ترس به سمت در رفت. از پشت در ، خیلی اروم بیرون رو نگاه کرد تا ببینه چه کسی پشت دره که.....
با شخصی که پشت در دید موهای تنش از تعجب سیخ شد. شوکه شده بود و نمیتونست تکون بخوره....اون فرد یونگی بود! عشقش ، معشوقش همون کسب که ۵ سال پیش خبر مرگش رو براش اوردن. فکر میکرد خیالاتی شده..
در رو باز کرد اما فهمید که نه خیالاتی نشده! اون شخص واقعا یونگی بود! اما چجوری؟
قطره ای اشک از چشمانش بیرون اومد.
جیمین: ی-ی-یونگی...خو-خودتی؟!
یونگی: جیمین...
جیمین ، به سمت یونگی رفت و پرید تو بغلش و شروع کرد به گریه کردن.
جیمین: یونگی...کجا..بودی؟ چرا گفتن مردی؟!
متقابل جیمین رو محکم بغل کرد.
یونگی: برات تعریف میکنم عشقم...بیا بریم داخل.
جیمین ، از بغلش بیرون اومد. به داخل خونه رفتن و روی مبل نشستن. جیمین باورش نمیشد که فردی که الان روبروش نشسته عشق زندگیشه.
جیمین: یونگی..
همان جا رو زمین نشست. با شنیدم این خبر قلبش خورد شد. گریه اش شدت گرفت و مانند ابری که چند سال است ، باران نریخته است ، اشک ها از از چشمانش پایین میامدند.
یونو: آقای پارک براتون متاسفم.
نمیتوانست چیزی بگوید گوش هایش چیزی نمیشنید و جز یه جمله....اون مرده...مرد زندگیش مرده...عشقش مرده....تمام وجودش ، تمام دنیاش...مرده...
یونو به سمت جیمین رفت و در گوش او گفت.
یونو: آقای پارک برین خونه داره بارون میاد.
به سختی از جاش بلند شد.
جیمین: ب-باشه.
یونو: بذارین برسونمتون خونه حالتون بده.
جیمین: نه خودم میرم ، ممنون.
یونو: باشه مراقب خودتون باشید.
لبخند زورکی زد و به راه افتاد. بعد چند دقیقه به خانه رسید. وارد خانه شد و روی زمین نشست و دوباره شروع کرد به گریه کردن. چجوری میخواست بپذیره که عشقش مرده؟ شما میتونستید؟ فکر کنین با کلی مشکل بعد چند سال به عشقتون برسید و موقع ازدواجتون خبر بیاد که اون مرده...بخاطر شغلش. به این فکر میکرد که باید چجوری بدون اون زندگی کنه؟ حالش خوب میشه؟
یک لحطه هم نمیخواست بدون اون زندگی کنه ولی یه قول به اون داده بود. این که اگر تون مرد ، خودش رو نکشه...بخاطر این قولش بلایی سر خودش نمی اورد اما تا کی میتونست؟ میتونست خوب بشه یا نه؟......
۵ سال بعد
۵ سال از اون اتفاق گذشته. جیمین ، اون درد رو هنوز داره تحمل میکنه ، اما باهاش کنار اومده. حالش بهتر شده و تونسته زندگی خودشو خوب کنه.
مثل هر شب رویه مبل نشسته بود و در حال فیلم دیدن بود. ساعت تقریبا ۱۱ شب بود که یهو در زدن. تعجب کرده بود..چرا باید یکی این موقع از شب در خونش رو بزنه؟ تلویزیون رو رو خاموش کرد و با ترس به سمت در رفت. از پشت در ، خیلی اروم بیرون رو نگاه کرد تا ببینه چه کسی پشت دره که.....
با شخصی که پشت در دید موهای تنش از تعجب سیخ شد. شوکه شده بود و نمیتونست تکون بخوره....اون فرد یونگی بود! عشقش ، معشوقش همون کسب که ۵ سال پیش خبر مرگش رو براش اوردن. فکر میکرد خیالاتی شده..
در رو باز کرد اما فهمید که نه خیالاتی نشده! اون شخص واقعا یونگی بود! اما چجوری؟
قطره ای اشک از چشمانش بیرون اومد.
جیمین: ی-ی-یونگی...خو-خودتی؟!
یونگی: جیمین...
جیمین ، به سمت یونگی رفت و پرید تو بغلش و شروع کرد به گریه کردن.
جیمین: یونگی...کجا..بودی؟ چرا گفتن مردی؟!
متقابل جیمین رو محکم بغل کرد.
یونگی: برات تعریف میکنم عشقم...بیا بریم داخل.
جیمین ، از بغلش بیرون اومد. به داخل خونه رفتن و روی مبل نشستن. جیمین باورش نمیشد که فردی که الان روبروش نشسته عشق زندگیشه.
جیمین: یونگی..
۷.۹k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.