yeonmin
تکپارتی یونمین(درخواستی) پارت ۲
دلش میخواست هزاران بار اسمش رو صدا بزنه..میخواست مطمئن شه که واقعیه.
دستش رو رویه دستای یونگی گذاشت. همه چیز خیلی واقعی بود ، پس مطمئن شد که یه خواب نبود.
جیمین: یونگی..تو واقعا خودتی...تو واقعا اینجایی...
دوباره اشکش در اومد.
یونگی لبخندی زد و با انگشتاش ، اشک هاش رو ماک کرد.
جیمین: یونگی...تعریف میکنی چیشد؟ چرا یونو اومد گفت که تو مردی؟
یونگی: خب راستش ، تو خودت شغل من رو میدونی ، دشمنای من گسترده شده بودن و باهم دست به یکی کرده بودن. رئیس هم گفت که باید بگیم که من مردم...من ۵ سال تو جاهای مخلتف میرفتم تا پیدام نکنن.
جیمین: به من میگفتی.
یونگی: نمیشد...اون ها میدونستن که باهمیم ، اگه بهت میگفتم ممکن بود بلا های بدی برات بیوفته. جیمین بهد از اینکه خبر اوردن من مردم شخصی نیومد پیشت و راجب من ازت سوال کنه؟
جیمیل کمی فکر کرد.
حیمین: چرا اومد...ولی چون حالم بد بود درست بهش جواب ندادم...
یونگی: حتما خودشون بودن..
جیمین: یونگی..
یونگی: جانم؟
جیمین: بازم میخوای بری؟
یونگی: معلومه که عزیزم..من تازه برگشتم..من دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم...و اینکه ممنونم که به قولت عمل کردی.
جیمین: چه قولی؟
یونگی: اینکه قول دادی اگر من مردم بلایی سر خودت نیاری.
جیمین: کلی به سرم زد که یه کاری با خودم بکنم...ولی بخاطر تو نکردم...
یونگی جیمین رو اروم بغل کرد و شروع کرد به نوازش موهاش.
یونگی: خیلی دوست دارم.
جیمین: منم خیلی دوست دارم.
پایان~
دلش میخواست هزاران بار اسمش رو صدا بزنه..میخواست مطمئن شه که واقعیه.
دستش رو رویه دستای یونگی گذاشت. همه چیز خیلی واقعی بود ، پس مطمئن شد که یه خواب نبود.
جیمین: یونگی..تو واقعا خودتی...تو واقعا اینجایی...
دوباره اشکش در اومد.
یونگی لبخندی زد و با انگشتاش ، اشک هاش رو ماک کرد.
جیمین: یونگی...تعریف میکنی چیشد؟ چرا یونو اومد گفت که تو مردی؟
یونگی: خب راستش ، تو خودت شغل من رو میدونی ، دشمنای من گسترده شده بودن و باهم دست به یکی کرده بودن. رئیس هم گفت که باید بگیم که من مردم...من ۵ سال تو جاهای مخلتف میرفتم تا پیدام نکنن.
جیمین: به من میگفتی.
یونگی: نمیشد...اون ها میدونستن که باهمیم ، اگه بهت میگفتم ممکن بود بلا های بدی برات بیوفته. جیمین بهد از اینکه خبر اوردن من مردم شخصی نیومد پیشت و راجب من ازت سوال کنه؟
جیمیل کمی فکر کرد.
حیمین: چرا اومد...ولی چون حالم بد بود درست بهش جواب ندادم...
یونگی: حتما خودشون بودن..
جیمین: یونگی..
یونگی: جانم؟
جیمین: بازم میخوای بری؟
یونگی: معلومه که عزیزم..من تازه برگشتم..من دیگه هیچوقت تنهات نمیزارم...و اینکه ممنونم که به قولت عمل کردی.
جیمین: چه قولی؟
یونگی: اینکه قول دادی اگر من مردم بلایی سر خودت نیاری.
جیمین: کلی به سرم زد که یه کاری با خودم بکنم...ولی بخاطر تو نکردم...
یونگی جیمین رو اروم بغل کرد و شروع کرد به نوازش موهاش.
یونگی: خیلی دوست دارم.
جیمین: منم خیلی دوست دارم.
پایان~
۶.۰k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.