minsung
تکپارتی مینسونگ(درخواستی) پارت ۱
پسر با داد و فریاد به در میکوبید تا شاید کسی پیدا بشه در رو براش باز کنه. شاید کسی پیدا بشه که دلش برای اون و عشق بچگیش که قراره اعدام بشه بسوزه. چه گناهی کرده بودن؟ عاشق هن بودن؟ از کی تاحالا عاشق شدن گناه هست؟
اشک هاش جاری بودن و کنترلی روی انها نداشت. روی زمین نشست اما همچنان به در مشت میزد.
لینو: لطفا...لطفا..یکی در رو باز کنه...خواهش میکنم....لطفا....
دیگه امیدی نداشت. همه ادم های قصر طرف پدر او بودند. همه انها دنبال پول بیشتری بودن. اخرین ضربه را به در زد. دستانش قرمز شده بود. باورش نمیشد که تنها کسی که اورا بخاطر خودش دوست داشت تا چند دقیقه دیگر به دست پدرش کشته میشود. فقط چون او گدا بود نمیتوانست با او باشد؟ فقط چون پسر بود؟ فقط چون مقام بالایی در دولت نداشت؟
این حرف حرف با خودش تکرار میکرد ، که ناگهان در به ارومی باز شد. با تعجب به شخصی که در را باز کرد نگاه کرد. نونا بود ، پرستار لینو ، کسی که از بچگی بزرگش کرده بود...او مثل مادرش بود.
لینو: نونا...
نونا: هییس..هنوز هان رو نبردن تو زندانه...سریع برو...برو نجاتش و بده و فرار کن.
کوله کوچیکی به لینو داد و گفت
نونا: بیا این رو بگیر.... کلید خونه قدمی من هست که دور از شهره...هیچکس پیداتون نمیکنه..حالا هم سریع برو تا نگهبان ها نیومدن.
لینو: نونا...ممنونم...خیلی دوست دارم.
نونا لبخندی گرم به لینو زد. لینو از او خدافظی کرد و به سمت زندان هان رفت.
بعد از چند دقیقه ، به سختی به انجا رسید. دو نگهبان جلو در زندان او بودند و نگهبانی میدادند. باید حواس انها را پرت میکرد. همینطور که داشت فکر میکرد ، ناگهان خدمتکار شخصی اش ، سونگمین را دید. با ترس به او نگاه کرد ، میدانست که کارش ساخته است و اورا با خودش میبرد.
سونگمین: لینو...حواسشون رو پرت میکنم تو برو هان رو نجات بده..نونا بهم گفت.
لینو با تعجب به سونگمین نگاه کرد. باورش نمیشد که او این کار را برایش انجام دهد.
لینو: ممنونم...
سونگمین لبخندی زد. لینو جایی قایم شد. سونگمین با صدای بلند به نگهبانان گفت.
سونگمین: شما دوتا ، شاهزاده داره تلاش میکنه از اتاقش فرار کنه ، پادشاه دستور داد که از اون نگهبانی کنید.
نگهبان: ولی این پسره چی؟
سونگمین: خودم هستم.
نگهبان: چشم...بریم.
از اونجا خارج شدن و به سمت اتاق لینو رفتن.
سونگمین: لینو بدو تا نیومدن...بیا کلید.
لینو کلید رو گرفت و به سمت اتاقی که هان در اون زندانی بود رفت.
پسر با داد و فریاد به در میکوبید تا شاید کسی پیدا بشه در رو براش باز کنه. شاید کسی پیدا بشه که دلش برای اون و عشق بچگیش که قراره اعدام بشه بسوزه. چه گناهی کرده بودن؟ عاشق هن بودن؟ از کی تاحالا عاشق شدن گناه هست؟
اشک هاش جاری بودن و کنترلی روی انها نداشت. روی زمین نشست اما همچنان به در مشت میزد.
لینو: لطفا...لطفا..یکی در رو باز کنه...خواهش میکنم....لطفا....
دیگه امیدی نداشت. همه ادم های قصر طرف پدر او بودند. همه انها دنبال پول بیشتری بودن. اخرین ضربه را به در زد. دستانش قرمز شده بود. باورش نمیشد که تنها کسی که اورا بخاطر خودش دوست داشت تا چند دقیقه دیگر به دست پدرش کشته میشود. فقط چون او گدا بود نمیتوانست با او باشد؟ فقط چون پسر بود؟ فقط چون مقام بالایی در دولت نداشت؟
این حرف حرف با خودش تکرار میکرد ، که ناگهان در به ارومی باز شد. با تعجب به شخصی که در را باز کرد نگاه کرد. نونا بود ، پرستار لینو ، کسی که از بچگی بزرگش کرده بود...او مثل مادرش بود.
لینو: نونا...
نونا: هییس..هنوز هان رو نبردن تو زندانه...سریع برو...برو نجاتش و بده و فرار کن.
کوله کوچیکی به لینو داد و گفت
نونا: بیا این رو بگیر.... کلید خونه قدمی من هست که دور از شهره...هیچکس پیداتون نمیکنه..حالا هم سریع برو تا نگهبان ها نیومدن.
لینو: نونا...ممنونم...خیلی دوست دارم.
نونا لبخندی گرم به لینو زد. لینو از او خدافظی کرد و به سمت زندان هان رفت.
بعد از چند دقیقه ، به سختی به انجا رسید. دو نگهبان جلو در زندان او بودند و نگهبانی میدادند. باید حواس انها را پرت میکرد. همینطور که داشت فکر میکرد ، ناگهان خدمتکار شخصی اش ، سونگمین را دید. با ترس به او نگاه کرد ، میدانست که کارش ساخته است و اورا با خودش میبرد.
سونگمین: لینو...حواسشون رو پرت میکنم تو برو هان رو نجات بده..نونا بهم گفت.
لینو با تعجب به سونگمین نگاه کرد. باورش نمیشد که او این کار را برایش انجام دهد.
لینو: ممنونم...
سونگمین لبخندی زد. لینو جایی قایم شد. سونگمین با صدای بلند به نگهبانان گفت.
سونگمین: شما دوتا ، شاهزاده داره تلاش میکنه از اتاقش فرار کنه ، پادشاه دستور داد که از اون نگهبانی کنید.
نگهبان: ولی این پسره چی؟
سونگمین: خودم هستم.
نگهبان: چشم...بریم.
از اونجا خارج شدن و به سمت اتاق لینو رفتن.
سونگمین: لینو بدو تا نیومدن...بیا کلید.
لینو کلید رو گرفت و به سمت اتاقی که هان در اون زندانی بود رفت.
۸۷۱
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.