• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part115
#paniz
بی حوصله نشسته بودم رو مبل و پا رو پا انداخته بودم
کنترل رو برداشتم چند تا کانال عوض تا فیلمی نگا کنم
مادرجون و فرانک کمی اونورتر مشغول حرف زدن بودن
نیکا هم که با متین کنارم چت میکردن
بی حوصله پام رو تکون میدادم
غرق فیلم دیدن شده بودم که با نشستن نیکا کنارم به خودم اومدم
نیکا: چرا هعی پاتو تکون میدی منم استرس گرفتم
با آرامش شربت خنکی که زهرا آورده بود رو از میز برداشتم و کمی ازش خوردم
_باشه تکون نمیدم ..... چی میگه این متین خان
لبخندی زد
نیکا: قرار شب بریم بیرون ولی نمیدونم مامان رو چطوری راضی کنم
_مگه شب نمیای خونه
نیکا: چرا میام یکم دیرتر الان ساعت ۷ چطوری میخوام برم خدا میدونه
با فکری که به سرم زد سریع گفتم
_پاشو آماده شو منم میرم کاباره شب رضا میاد دنبالم بقیه اش رو خودت اوکی کن
با خوشحالی بوسه ای به گونه ام زد
نیکا: یدونه تی عشقمم
خنده ای کردم
_باشه لوس نشو ، بریم آماده شیم
با هم رفتیم اتاقمون تا حاظر بشیم
وارد سرویس شدم تا آبی به صورتم زدم
اومدم بیرون
یه دامن مدل دار مشکی با پیرهنش رو برداشتم و پوشیدم کتمم رو تن کردم
چیز خواستی به جز تینت و خط چشم نزدم چون مژه هام کاشت بود
بوت های پاشنه دارم برداشتم
آماده ی آماده بودم که نیکا اومد تو
اونم دست کمی از من نداشت
_براووو عالی شدی
نیکا: واقعاا مرسی برین دیگه
سری تکون با برداشتن گوشیم و کیف ام رفتیم پایین
همین که رفتیم به دیدن خانواده ی نگار نیکا خشک اش زد
نیکا: مامان نگفتی دایی اینا میان
فرانک لبخندی زد
فرانک: اومدن داداشم اینا به اینجا مگه گفتن داره شما کجا بسلامتی
دست دور بازوی نیکا حلقه کردم
_فرانک جونم ما خیلی حوصله امون سر رفته میریم بیرون شب دیرتر میایم با رضا
نیکا: آره مامان بریم
بابا: فرانک عزیزم بزار دخترا برن کمی حال و هوای عوض کنن
خشنود به بابا نگا کردم که فرانک حرفی برای گفتن نداشت باشه ای گفت دستی برای نگار تکون دادم
که با صورت حرصی نگامون میکرد از خونه اومدیم بیرون
ماشین متین بیرون وایستاده بود
من پشت نشستم نیکا جلو
متین: سلام به خوشگلا
نیکا: سلام نفسم چطوری
متین: خوبم قربونت برم چه خوشگل شدی البته خوشگل بودی عالی تر بودی
در حال دل و قلوه دادن بودن که سرفه ای کردم که به منم توجه کنم
_من رو به مقصد برسونین هر چقدر خواستین برین تو حلق هم اگه سرفه نمیکردم یه لبم میگرفتی جلو روم
متین؛ متاسفانه سرفه کردی نزاشتی
چپ چپ نگاهی بهش کردم
که حرفی نزد تا جلو کاباره نگه داشت
ازشون خدافظی کردم و پیاده شدم وارد کاباره شدم
اخخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود......
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part115
#paniz
بی حوصله نشسته بودم رو مبل و پا رو پا انداخته بودم
کنترل رو برداشتم چند تا کانال عوض تا فیلمی نگا کنم
مادرجون و فرانک کمی اونورتر مشغول حرف زدن بودن
نیکا هم که با متین کنارم چت میکردن
بی حوصله پام رو تکون میدادم
غرق فیلم دیدن شده بودم که با نشستن نیکا کنارم به خودم اومدم
نیکا: چرا هعی پاتو تکون میدی منم استرس گرفتم
با آرامش شربت خنکی که زهرا آورده بود رو از میز برداشتم و کمی ازش خوردم
_باشه تکون نمیدم ..... چی میگه این متین خان
لبخندی زد
نیکا: قرار شب بریم بیرون ولی نمیدونم مامان رو چطوری راضی کنم
_مگه شب نمیای خونه
نیکا: چرا میام یکم دیرتر الان ساعت ۷ چطوری میخوام برم خدا میدونه
با فکری که به سرم زد سریع گفتم
_پاشو آماده شو منم میرم کاباره شب رضا میاد دنبالم بقیه اش رو خودت اوکی کن
با خوشحالی بوسه ای به گونه ام زد
نیکا: یدونه تی عشقمم
خنده ای کردم
_باشه لوس نشو ، بریم آماده شیم
با هم رفتیم اتاقمون تا حاظر بشیم
وارد سرویس شدم تا آبی به صورتم زدم
اومدم بیرون
یه دامن مدل دار مشکی با پیرهنش رو برداشتم و پوشیدم کتمم رو تن کردم
چیز خواستی به جز تینت و خط چشم نزدم چون مژه هام کاشت بود
بوت های پاشنه دارم برداشتم
آماده ی آماده بودم که نیکا اومد تو
اونم دست کمی از من نداشت
_براووو عالی شدی
نیکا: واقعاا مرسی برین دیگه
سری تکون با برداشتن گوشیم و کیف ام رفتیم پایین
همین که رفتیم به دیدن خانواده ی نگار نیکا خشک اش زد
نیکا: مامان نگفتی دایی اینا میان
فرانک لبخندی زد
فرانک: اومدن داداشم اینا به اینجا مگه گفتن داره شما کجا بسلامتی
دست دور بازوی نیکا حلقه کردم
_فرانک جونم ما خیلی حوصله امون سر رفته میریم بیرون شب دیرتر میایم با رضا
نیکا: آره مامان بریم
بابا: فرانک عزیزم بزار دخترا برن کمی حال و هوای عوض کنن
خشنود به بابا نگا کردم که فرانک حرفی برای گفتن نداشت باشه ای گفت دستی برای نگار تکون دادم
که با صورت حرصی نگامون میکرد از خونه اومدیم بیرون
ماشین متین بیرون وایستاده بود
من پشت نشستم نیکا جلو
متین: سلام به خوشگلا
نیکا: سلام نفسم چطوری
متین: خوبم قربونت برم چه خوشگل شدی البته خوشگل بودی عالی تر بودی
در حال دل و قلوه دادن بودن که سرفه ای کردم که به منم توجه کنم
_من رو به مقصد برسونین هر چقدر خواستین برین تو حلق هم اگه سرفه نمیکردم یه لبم میگرفتی جلو روم
متین؛ متاسفانه سرفه کردی نزاشتی
چپ چپ نگاهی بهش کردم
که حرفی نزد تا جلو کاباره نگه داشت
ازشون خدافظی کردم و پیاده شدم وارد کاباره شدم
اخخ که چقدر دلم براش تنگ شده بود......
#panleo
#mehrshad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۶.۱k
۱۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.