فیک( سرنوشت ) پارت ۱۴
فیک( سرنوشت ) پارت ۱۴
" از پله های قصر بالا میرفتن که از روبروشون...داداش آلیس..میومد ..مایا تا داداش آلیس و دید..کمی عقب رفت و پشت آلیس وایستاد...داداش آلیس با هر قدمکه نزدیک میشد...لبخند رو لبشم بیشتر و بیشتر میشد...تا به آلیس رسید گفت"
یونگ: به به پرنسس آلیس...جایی بودی؟؟
آلیس: فک نکنم به تو ربطی داشته باشه..
یونگ: میدونی من کیم..
آلیس: میدونم میخای بگم؟
یونگ: مشتاقم بدونم.
آلیس: گ.وه تو توالت...حال کردی...
یونگ: هی هی...من پرنس قصرم و بعدی اون من داداشتم...
آلیس: بچه مامانی...تو فقط واسه مامانت پرنس قصری...باشه همنطور کهگفتم ...واسه من گ.وه...توالتِ...
" یونگ دستشو بلند کرد تا آلیس و بزنه...که آلیس زودتر مانع شد..و از مچ دست داداشش گرفت"
آلیس: نمیزارم...
" دستشو با ضربت ول کرد..و در حال که از کنارش رد میشد با شونش به شونه یونگ زد که باعث شد یونگ کمی بره عقب"
بعدی دور شدنشون مایا خودشو به آلیس رسوند..و با یه لبخند گفت.."
مایا: آخش خوب کاری کردی حقش بود..
" آلیس بدون حرف وارد اتاقش شد...و روی تختش نشست.."
آلیس: مایا میتونی بری..شب شده شاید الان بهت تو کارا نیاز داشته باشن..
مایا: حالت خوبه؟
آلیس: خوبم..چیزی نیس..
مایا: یجوری تو فکری
آلیس: چیزی نیس..میرم دوش بگیرم...
مایا: باشه..پس فعلا..
" مایا رفت و آلیس موند و این روز دلگیر...فردا سالگرد فوت مامانش بود و بجز آلیس هيچکی تو این قصر به یاد مامانش نبود..هر ساله میرفت کنار قبر مامانش..و یه روز تموم و اونجا میموند اما امسال فرق داشت..دیگه واسه آلیسم مهم نبود بره..خودشم نمیدونست چرا...
اما دیگه نمیخاست مث قبل تموم روزشو اونجا بگذرونه.."
" تو فکر بود که صدا در اومد..بجز مایا به هیچ خدمتکاری اجازه نمیداد..تا وارد اتاقش بشه بجز روز های که اتاقش نیاز به تمیزکاری داشت "
آلیس: بله...
" خدمتکار از پشت در به آلیس گفت "
خدمتکار: خانوم شام آمادست..
آلیس: من تو اتاقم میخورم...
خدمتکار: اما باباتون گفتن که بهتون بگم...میخاد درمورد چیزی باهاتون حرف بزنه.
آلیس: باشه..برو منم میام...
خدمتکار: چشم
" از روی تخت بلند شد رفت به سمت حموم..و بعد چند دقیقهی بیرون شد..که روی تخت چند دست لباس دید..فهمید کاری کیه...با کارش لبخندی رو لبش اومد با همون لبخند به سمت لباسها رفت..یکی یکی همرو برداشت و جلوش گرفت و تو آینه نگاهی به خودش انداخت..تا یکی از اون لباسها خوشش اومد..
لباس و پوشید..و بعدی درست کردن موهاش..از اتاق بیرون شد"
غلط املایی بود معذرت 💜
میخوام دیگه ادامه ندم 🙁🥲
" از پله های قصر بالا میرفتن که از روبروشون...داداش آلیس..میومد ..مایا تا داداش آلیس و دید..کمی عقب رفت و پشت آلیس وایستاد...داداش آلیس با هر قدمکه نزدیک میشد...لبخند رو لبشم بیشتر و بیشتر میشد...تا به آلیس رسید گفت"
یونگ: به به پرنسس آلیس...جایی بودی؟؟
آلیس: فک نکنم به تو ربطی داشته باشه..
یونگ: میدونی من کیم..
آلیس: میدونم میخای بگم؟
یونگ: مشتاقم بدونم.
آلیس: گ.وه تو توالت...حال کردی...
یونگ: هی هی...من پرنس قصرم و بعدی اون من داداشتم...
آلیس: بچه مامانی...تو فقط واسه مامانت پرنس قصری...باشه همنطور کهگفتم ...واسه من گ.وه...توالتِ...
" یونگ دستشو بلند کرد تا آلیس و بزنه...که آلیس زودتر مانع شد..و از مچ دست داداشش گرفت"
آلیس: نمیزارم...
" دستشو با ضربت ول کرد..و در حال که از کنارش رد میشد با شونش به شونه یونگ زد که باعث شد یونگ کمی بره عقب"
بعدی دور شدنشون مایا خودشو به آلیس رسوند..و با یه لبخند گفت.."
مایا: آخش خوب کاری کردی حقش بود..
" آلیس بدون حرف وارد اتاقش شد...و روی تختش نشست.."
آلیس: مایا میتونی بری..شب شده شاید الان بهت تو کارا نیاز داشته باشن..
مایا: حالت خوبه؟
آلیس: خوبم..چیزی نیس..
مایا: یجوری تو فکری
آلیس: چیزی نیس..میرم دوش بگیرم...
مایا: باشه..پس فعلا..
" مایا رفت و آلیس موند و این روز دلگیر...فردا سالگرد فوت مامانش بود و بجز آلیس هيچکی تو این قصر به یاد مامانش نبود..هر ساله میرفت کنار قبر مامانش..و یه روز تموم و اونجا میموند اما امسال فرق داشت..دیگه واسه آلیسم مهم نبود بره..خودشم نمیدونست چرا...
اما دیگه نمیخاست مث قبل تموم روزشو اونجا بگذرونه.."
" تو فکر بود که صدا در اومد..بجز مایا به هیچ خدمتکاری اجازه نمیداد..تا وارد اتاقش بشه بجز روز های که اتاقش نیاز به تمیزکاری داشت "
آلیس: بله...
" خدمتکار از پشت در به آلیس گفت "
خدمتکار: خانوم شام آمادست..
آلیس: من تو اتاقم میخورم...
خدمتکار: اما باباتون گفتن که بهتون بگم...میخاد درمورد چیزی باهاتون حرف بزنه.
آلیس: باشه..برو منم میام...
خدمتکار: چشم
" از روی تخت بلند شد رفت به سمت حموم..و بعد چند دقیقهی بیرون شد..که روی تخت چند دست لباس دید..فهمید کاری کیه...با کارش لبخندی رو لبش اومد با همون لبخند به سمت لباسها رفت..یکی یکی همرو برداشت و جلوش گرفت و تو آینه نگاهی به خودش انداخت..تا یکی از اون لباسها خوشش اومد..
لباس و پوشید..و بعدی درست کردن موهاش..از اتاق بیرون شد"
غلط املایی بود معذرت 💜
میخوام دیگه ادامه ندم 🙁🥲
۲۲.۴k
۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.