فیک( سرنوشت )پارت ۱۳
فیک( سرنوشت )پارت ۱۳
...
♡: الان ببین....
آلیس: شانسی بود.
♡: باشه پس یبار دیگه...
" آلیس دوباره کمون و کشید و تیر و رها کرد..اما از شانس بدش دوباره نتونست داخل دایره بزنه..عصبی پاشو به زمین کوبید..که باعث خنده پسره شد"
آلیس: نخند...( اخم)
♡: میخای من یادت بدم...
آلیس: تو..؟
♡: خب اگه بخای .
آلیس: خب پیشنهاد بدی نیس...باشه..
♡: پس بیا اینور..
" پسره پشت آلیس وایستاد و کمون که تو دست آلیس بود و محکم گرفت...که دستش با دست آلیس به تماس شد..اون اولین لرز بود که تو تموم عمرش به تنش افتاده بود...شاید میترسد..که عاشقش بشه..چون آلیس درست دختری بود..که اون پسره..دوسش داشت."
♡: خ..خب اینو بگیر و بعدش دستتو به عقب بکش...و رها کن..
"آلیس کاری که پسره گفته بود و انجام داد که تونست...تا تیر به درخت خورد...آلیس خوشحال به سمت پسره برگشت..که با چشمای خماری اون پسره روبرو شد...درست تو یه قدمی آلیس بود محو نگاش بود..که دستش ناخداگاه به سمت صورت پسره رفت...تا دستش به پارچه رو صورت پسره خورد...پسره از مچ دست آلیس گرفت و مانع شد..اون قیافه واسه آلیس آشنا بود...و شاید نه...نمیدونست..چرا محو نگاش شده..اون خاص بود..خیلی خاص بود.که توجه آلیس و به خود جلب کرده بود"
" با تکون خوردن دست مایا جلو صورتشون به خود اومدن و کمی از هم دور رفتن"
مایا: ما باید بریم شب شده..
یه جون: باشه...ما هم بریم دیگه...
" یه جون از دست دوستش گرفت و به سمت اسب رفتن...و مایا و آلیس هم همین کارو کردن...سوار اسب شدن..که چشم آلیس به چیزی خورد...تو دست اون پسره یه کش مو بود...درست شبیه کش مو که آلیس تو بچگی گمش کرده بود...تا خاست چیزی بگه که رفتن..و آلیس ماند با اون سؤال بی جوابش."
مایا: هی آلیس بریم...
آلیس: ب..باشه..بریم.
" هردوتاشون راه افتادن و بعدی مدتی به قصر رسیدن دوباره از همون راه مخفی وارد قصر شدن..
مایا در اون راهرو مخفی رو باز کرد...و بعدی وارد شدن آلیس دوباره بستش...
آلیس الانم تو فکر بود...اون پسره بدجور ذهن آلیس و درگیر خودش کرده بود...حس که آلیس داشت...با همه فرق داشت...اون حس میکرد..قراره بعدی این هرروز با اون پسره روبرو بشه...حس میکرد...قراره تو زندگی همش سر راهش باشه..و اذیتش کنه....فرو رفته تو ذهن که پر از مشغله های زندگی بود..."
" ازپله ها با بی حالی بالا رفت...مایا چون جلوتر از آلیس بود...در که تو دیوار بود و با دستش باز کرد..و بعدی دیدن اونور دیوار..آلیسم صدا زد..تا بیاد..."
" از اونجا بیرون شدن و بعدی دیدن اطرافشون و مطمئن شدن از اینکه کسی نیس..به سمت اتاق آلیس رفتن"
غلط املایی بود معذرت 💜
حمایت ها خیلی کم شده
اسلاید بعدی رو نگاه..
واقعا اونقدر بد مینویسم 🥲
...
♡: الان ببین....
آلیس: شانسی بود.
♡: باشه پس یبار دیگه...
" آلیس دوباره کمون و کشید و تیر و رها کرد..اما از شانس بدش دوباره نتونست داخل دایره بزنه..عصبی پاشو به زمین کوبید..که باعث خنده پسره شد"
آلیس: نخند...( اخم)
♡: میخای من یادت بدم...
آلیس: تو..؟
♡: خب اگه بخای .
آلیس: خب پیشنهاد بدی نیس...باشه..
♡: پس بیا اینور..
" پسره پشت آلیس وایستاد و کمون که تو دست آلیس بود و محکم گرفت...که دستش با دست آلیس به تماس شد..اون اولین لرز بود که تو تموم عمرش به تنش افتاده بود...شاید میترسد..که عاشقش بشه..چون آلیس درست دختری بود..که اون پسره..دوسش داشت."
♡: خ..خب اینو بگیر و بعدش دستتو به عقب بکش...و رها کن..
"آلیس کاری که پسره گفته بود و انجام داد که تونست...تا تیر به درخت خورد...آلیس خوشحال به سمت پسره برگشت..که با چشمای خماری اون پسره روبرو شد...درست تو یه قدمی آلیس بود محو نگاش بود..که دستش ناخداگاه به سمت صورت پسره رفت...تا دستش به پارچه رو صورت پسره خورد...پسره از مچ دست آلیس گرفت و مانع شد..اون قیافه واسه آلیس آشنا بود...و شاید نه...نمیدونست..چرا محو نگاش شده..اون خاص بود..خیلی خاص بود.که توجه آلیس و به خود جلب کرده بود"
" با تکون خوردن دست مایا جلو صورتشون به خود اومدن و کمی از هم دور رفتن"
مایا: ما باید بریم شب شده..
یه جون: باشه...ما هم بریم دیگه...
" یه جون از دست دوستش گرفت و به سمت اسب رفتن...و مایا و آلیس هم همین کارو کردن...سوار اسب شدن..که چشم آلیس به چیزی خورد...تو دست اون پسره یه کش مو بود...درست شبیه کش مو که آلیس تو بچگی گمش کرده بود...تا خاست چیزی بگه که رفتن..و آلیس ماند با اون سؤال بی جوابش."
مایا: هی آلیس بریم...
آلیس: ب..باشه..بریم.
" هردوتاشون راه افتادن و بعدی مدتی به قصر رسیدن دوباره از همون راه مخفی وارد قصر شدن..
مایا در اون راهرو مخفی رو باز کرد...و بعدی وارد شدن آلیس دوباره بستش...
آلیس الانم تو فکر بود...اون پسره بدجور ذهن آلیس و درگیر خودش کرده بود...حس که آلیس داشت...با همه فرق داشت...اون حس میکرد..قراره بعدی این هرروز با اون پسره روبرو بشه...حس میکرد...قراره تو زندگی همش سر راهش باشه..و اذیتش کنه....فرو رفته تو ذهن که پر از مشغله های زندگی بود..."
" ازپله ها با بی حالی بالا رفت...مایا چون جلوتر از آلیس بود...در که تو دیوار بود و با دستش باز کرد..و بعدی دیدن اونور دیوار..آلیسم صدا زد..تا بیاد..."
" از اونجا بیرون شدن و بعدی دیدن اطرافشون و مطمئن شدن از اینکه کسی نیس..به سمت اتاق آلیس رفتن"
غلط املایی بود معذرت 💜
حمایت ها خیلی کم شده
اسلاید بعدی رو نگاه..
واقعا اونقدر بد مینویسم 🥲
۱۸.۲k
۳۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.