part

"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
part:۴۲
"ویو جونگکوک:
نادیا با تعجب خودشو جمع کردو با خوش رویی گفت:
_ خوش امدید
ته ایل: من مون ته ایل هستم ...و شما؟
نادیا: نادیا...
خواست با نادیا دست بده که گفتم:
_ لازم نبود زحمت بکشی
و مانع دست دادن شدم
مینهو: تو برام اشنایی ...جایی همو ندیدیم؟
اینو کم داشتم
مینهو: اون دختره تو رستوران..
با تعجب بم نگاه کرد
مینهو: این همون دختره که با خودت بردیش نیست؟
ته: مینهو حالا الان وقتش نیست
مینهو دیگه چییزی نگفت
ته ایل: زحمت چی؟ ولی ناراحت شدم بمون نگفتی...نتونستیم برایه عقد برسیم
نادیا: عه چرا؟...زشته چرا همکاراتو دعوت نکردی
ترجیع دادم ساکت شم
نادیارو از اونا دور کردم
...........
مهمونا رفتن
تهیونگ، جیمین،جولی ....کنارمون بودن
همه خداحافظی کردن که رسید به اینا
رو به نادیا گفت
ته ایل: مبارکتون باشه...از اشنایی با بانویه خشگلی مثل شما خیلی خوشحال شدم
نادیا: خیلی ممنونم...خیلی لطف کردید امدید
ته ایل لبخند رو مخی بش زد و امد سمت من
و بقل الکی صمیمی کرد و کنار گوشم گفت:
_زندگی ممکن عزیزانت و بگیرن مراقب باش
و جدا شد
ته ایل: خداحافظ رفیق
و رفت
با حرفاش قشنگ گند زد به حالم، فکرم مشغولش بود...
جولی و نادیا خداحافظی کردن
جولی خواست بره که تهیونگ گفت:
_ وایسا ...میرسونمت
به سمتم برگشت
ته: تبریک میگم...خداحافظ
و رفتن
نادیا خودشو بم اوزیون کرد
نادیا: ای خدا مردم...
فکر و خیال و کنار زدم و گفتم:
_الان که زوده....
نادیا: بله؟!
کوک: بریم خونه ....
نادیا: بریم....
سوار ماشین شدیم...
همزما با رانندگیم نادیارو انگولک میکردم....ولی از اونجا که حجم لباس زیاد بود به جایی دسترسی نداشتم
کوک: این لباس مزاحمه....
نادیا ام فقط خودشو به کوچه علی چپ زد
کوک: باشه دختر جون....
پامو رو گاز گذاشتم با سرعت به خونه رانندگی کردم
ماشین و پارک کردم و وارد خونه شدیم...
کوک: دافولی باید قید لباسو بزنی...
به سمتش رفتم به دیوار راه پله چسبوندمش و کیس عمیقیو شروع کردم
زیپ لباسشو باز کرد م و همزمان تا اتاق بردمش
در اتاق و باز کردم که نادیا رفت داخل
برگشتم و در و قفل کردم
کوک: امشب جوری به ن.ا.ل.ه کردن میندازمت که بدون شک یه دختر خوشگل تحویلم بدی ...
به سمتش برگشتم و کتمو دراوردم
یه دفعه با ترس جیغ بلندی کشید ...
خیلی سری دلیل جیغشو فهمیدم ...حواسم نبود.
چشمام و بستم
رو تخت افتاد و گفت:
_ خو...خو..خون...دد..ست..ت ....
به سمتش رفتم
کوک: چییزی نیست قشنگم....یه خراشه
با گریه گفت:
_ امروز چه اتفاقی افتاد؟؟؟
بد جور فقط بخواطر خون دستم ترسیده بود .
کوک: نادیا اروم باش..من خوبممم...
دکمه هام و سری باز کرد
کوک: نادیا...؟
از اینکه بی دقتی کردم کفری بودم...
پیراهنم و سری دراورد
نادیا: تروخدا بگو چییزی نیست...
کوک: نیست، ناراحت نباش هیچیم نیست
دیدگاه ها (۳)

"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2" part:۴۳"ویو جونگکوک:کوک: نیست، ناراحت ن...

ش"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2" part:۴۴"ویو جونگکوک:نادیا: ایییی....کو...

"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2" part:۴۱"ویو نادیا"جولی کنارم داشت ارووم...

"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2" part:۳۹"ویو نادیا"سرمو بالا اوردم و با ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط