part¹¹⁵
part¹¹⁵
اتمام ویو ات
_بفرمایید کاری دارید؟*دوبار تکرار
دخترک نفس حبس شده اش رو بیرون داد و خیلی اروم لب زد<کجا...؟> طوری که به سختی صداش شنیده میشد،حس کرد تماسش بی فایده بود پس تصمیم گرفت به تماس خاتمه بده اما،
_جلسه داشتم....برای همین نرفتم خونه
_هرجا که هستی مواظب خودت باش...جئون ات
< جئون ات> رو آروم گفت و سپس قطع کرد، ات به تلفن خیره شده بود دنبال یک ری اکشن درست و صادقانه بود اما هیچی؛ سیم کارت رو از داخل تلفن بیرون آورد و به همراه گوشی گوشه ای قرار داد
³ days Later_¹²:⁵⁹
مثله همیشه از داخل تلویزیون به جئون نگاه میکرد، شاید این آخرین دیدارش با مرد بود یا شاید هم شروع جدید؛اما تنها چیزی که الان مهم بود رفتنه! به ساعت مچی که در دست داشت نگاهی انداخت و پس از خاموش کردن تلويزيون چمدون و کوله پشتیش رو برداشت . برای آخرین بار همه چیز رو چک کرد و از خونه خارج شد، از خروجی آپارتمان بیرون اومد و بعد از گرفتن تاکسی به مقصد فرودگاه ماسکش رو کمی درست کرد
در همون لحظات جئون از داخل ماشین در حال تماشای رفتن دختر بود
_برو دنبالش...*اروم
Airport
ماسک و کلاهش رو تنظیم کرد و روی صندلی ای نشست. به گذر کردن دخترک چشم دوخت
_با رئیس فرودگاه هماهنگ کردی؟* آروم
دست راست جئون: بله قربان
_هوم خوبه....ماه دیگه بلیت برگشتشه؟
دست راست جئون: به طور دقیق۸ هفته ی دیگه
_ که اینطور...
Meanwhile
با تردید ماسکش رو پایین کشید ، پاسپورتش رو مسئول داد و سپس به فیس چک نگاه کرد؛ مسئول بهت زده به ات نگاه انداخته بود ، سرفه ای کرد و بعد از برگردوندن پاسپورت ادای احترام کرد.
مسئول: سفر خوبی داشته باشید....خانوم جئون* کمی اروم
Flashback
_باید از کره بره...
مارگاریت:ممنون بابت پیشنهادت اما فکر کردی اون قبول میکنه؟
_باید قبول کنه
_پروسه روان درمانیش رو کشور دیگه ای انجام میده....بهتره بره ایتالیا به اونجا علاقه ی شدیدی داره
مارگارت: اما اون برای همه مرده فرض شده...چطور میخواد از کشور خارج بشه؟* با اخم
_خودم حلش میکنم
مارگارت کمی از شیر قهوه ی سرد نوشید و < اون نمیره> رو زمزمه کرد اما جئون اهمیتی نداد
_ همچین بهش بگو تصمیمش رو بگیره....اگه از قضاوت مردم میترسه خودم حلش میکنم بگو باید انتخاب کنه حداقل به خاطر گذشته ای که داشتیم اون باید....
صدای تلفن دفتر مجالی به کوک نداد تا صحبتش رو تموم کنه، مارگارت تلفن رو برداشت و بعد از گفتن بله سکوت کرد، نگاهی به تک پسرش انداخت و بعد از گفتن <باشه > قطع کرد
مارگارت: داره میاد...
Flashback is done
اتمام ویو ات
_بفرمایید کاری دارید؟*دوبار تکرار
دخترک نفس حبس شده اش رو بیرون داد و خیلی اروم لب زد<کجا...؟> طوری که به سختی صداش شنیده میشد،حس کرد تماسش بی فایده بود پس تصمیم گرفت به تماس خاتمه بده اما،
_جلسه داشتم....برای همین نرفتم خونه
_هرجا که هستی مواظب خودت باش...جئون ات
< جئون ات> رو آروم گفت و سپس قطع کرد، ات به تلفن خیره شده بود دنبال یک ری اکشن درست و صادقانه بود اما هیچی؛ سیم کارت رو از داخل تلفن بیرون آورد و به همراه گوشی گوشه ای قرار داد
³ days Later_¹²:⁵⁹
مثله همیشه از داخل تلویزیون به جئون نگاه میکرد، شاید این آخرین دیدارش با مرد بود یا شاید هم شروع جدید؛اما تنها چیزی که الان مهم بود رفتنه! به ساعت مچی که در دست داشت نگاهی انداخت و پس از خاموش کردن تلويزيون چمدون و کوله پشتیش رو برداشت . برای آخرین بار همه چیز رو چک کرد و از خونه خارج شد، از خروجی آپارتمان بیرون اومد و بعد از گرفتن تاکسی به مقصد فرودگاه ماسکش رو کمی درست کرد
در همون لحظات جئون از داخل ماشین در حال تماشای رفتن دختر بود
_برو دنبالش...*اروم
Airport
ماسک و کلاهش رو تنظیم کرد و روی صندلی ای نشست. به گذر کردن دخترک چشم دوخت
_با رئیس فرودگاه هماهنگ کردی؟* آروم
دست راست جئون: بله قربان
_هوم خوبه....ماه دیگه بلیت برگشتشه؟
دست راست جئون: به طور دقیق۸ هفته ی دیگه
_ که اینطور...
Meanwhile
با تردید ماسکش رو پایین کشید ، پاسپورتش رو مسئول داد و سپس به فیس چک نگاه کرد؛ مسئول بهت زده به ات نگاه انداخته بود ، سرفه ای کرد و بعد از برگردوندن پاسپورت ادای احترام کرد.
مسئول: سفر خوبی داشته باشید....خانوم جئون* کمی اروم
Flashback
_باید از کره بره...
مارگاریت:ممنون بابت پیشنهادت اما فکر کردی اون قبول میکنه؟
_باید قبول کنه
_پروسه روان درمانیش رو کشور دیگه ای انجام میده....بهتره بره ایتالیا به اونجا علاقه ی شدیدی داره
مارگارت: اما اون برای همه مرده فرض شده...چطور میخواد از کشور خارج بشه؟* با اخم
_خودم حلش میکنم
مارگارت کمی از شیر قهوه ی سرد نوشید و < اون نمیره> رو زمزمه کرد اما جئون اهمیتی نداد
_ همچین بهش بگو تصمیمش رو بگیره....اگه از قضاوت مردم میترسه خودم حلش میکنم بگو باید انتخاب کنه حداقل به خاطر گذشته ای که داشتیم اون باید....
صدای تلفن دفتر مجالی به کوک نداد تا صحبتش رو تموم کنه، مارگارت تلفن رو برداشت و بعد از گفتن بله سکوت کرد، نگاهی به تک پسرش انداخت و بعد از گفتن <باشه > قطع کرد
مارگارت: داره میاد...
Flashback is done
۲۸.۹k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.