پارت 63
پارت 63
چند ساعت بعد 》
ات
چند ساعته که دارم آشپزی میکنم یکم خسته شدم و نشستم که مادر اومد
م/ج: دخترم آشپزی میکنی
ات: اره خواستم واسیه فردا آماده باشم
م/ج: باشه آشپزی کن
ات
چند ساعتی میشه که دارم آشپزی میکنم جیمین انگار بیدار نشده نزدیکای عصر بود که دست از آشپزی کردن برداشتم و رفتم سالون دیدم دامیا و م/جین: نشسته بودن داشتن حرف میزدن انگار درمورد چیزی حرف میزدن که نمیخواستن کسی بفهمه
منم رفتم رویه مبل نشستم
م/جین: دخترم کی اومدی
دامیا:حالا چرا انقدر بی سروصدا میای
ات: نه من بی سرو صدا نیومدم شما خیلی آروم حرف میزدین
م/ج: چیزی شده
م/جین: نه چی میخواد بشه بیا بشین
ج/م: باشه
رفت کناره ات نشست
ات
داشتم به حرفاشون گوش میدادم درمورد آشپزی حرف میزدن که جیمین اومد
جیمین: پرنسسه خوشگلم من باید برم جای اما شب برمیگردم
ات: باشه برو
جیمین: تا وقتی پرنسسم رو نبوسم که نمیرم
پیشونیشو بوسیدم و رفتم
ات
جیمین رفت منم همونجا پیشه اونا نشستم
ساعت ها می گذشت تا اینکه شب شد اما جیمین نیومد شام خوردم رفتم اتاقم و خوابیدم
ات
صبح چشمام رو باز کردم دیدم جیمین نبود بلند شدم لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین دامیا و مادر و م/جین: سره میز نشسته بودن منم رفتم نشستم و از مادر پرسیدم جیمین دیشب نیومد
م/ج: نه آومد ولی دیر بود صبح زود بیدار شد پادشاه کارش داشت رفت پیشش
ات: باشه
م/ج: زود صبحانتو بخور و برو آشپز خونه اول اونجا آشپزی کن آشپز خانه دوم ماله دامیاست و شما دوتا حق ندارید برید اشپزیه هم رو ببینید
ات: باشه
دامیا: باشه خیالتون راحت باشه
ات
زود صبحانه مو خوردم و رفتم آشپز خانه اول همه یه مواد غذای رو آورده بودن همه چیز رو تویه آشپز خانه گذاشته بودن فقط من باید میپختمش
هونگجه: دوشیزه من اومدم
ات: مگه من نباید تنهای غذا رو بپزم
هونگجه: نه دوشیزه من و این خانم کمکتون میکنیم
ات:باشه
خانم: خوشبختم از دیدنتون
ات: منم خوشبختم
هونگجه:دوشیزه چه چیزای میخواهید بپزید
ات:یه چیزای توی ذهنم هست می فهمید
این داستان ادامه دارد
چند ساعت بعد 》
ات
چند ساعته که دارم آشپزی میکنم یکم خسته شدم و نشستم که مادر اومد
م/ج: دخترم آشپزی میکنی
ات: اره خواستم واسیه فردا آماده باشم
م/ج: باشه آشپزی کن
ات
چند ساعتی میشه که دارم آشپزی میکنم جیمین انگار بیدار نشده نزدیکای عصر بود که دست از آشپزی کردن برداشتم و رفتم سالون دیدم دامیا و م/جین: نشسته بودن داشتن حرف میزدن انگار درمورد چیزی حرف میزدن که نمیخواستن کسی بفهمه
منم رفتم رویه مبل نشستم
م/جین: دخترم کی اومدی
دامیا:حالا چرا انقدر بی سروصدا میای
ات: نه من بی سرو صدا نیومدم شما خیلی آروم حرف میزدین
م/ج: چیزی شده
م/جین: نه چی میخواد بشه بیا بشین
ج/م: باشه
رفت کناره ات نشست
ات
داشتم به حرفاشون گوش میدادم درمورد آشپزی حرف میزدن که جیمین اومد
جیمین: پرنسسه خوشگلم من باید برم جای اما شب برمیگردم
ات: باشه برو
جیمین: تا وقتی پرنسسم رو نبوسم که نمیرم
پیشونیشو بوسیدم و رفتم
ات
جیمین رفت منم همونجا پیشه اونا نشستم
ساعت ها می گذشت تا اینکه شب شد اما جیمین نیومد شام خوردم رفتم اتاقم و خوابیدم
ات
صبح چشمام رو باز کردم دیدم جیمین نبود بلند شدم لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین دامیا و مادر و م/جین: سره میز نشسته بودن منم رفتم نشستم و از مادر پرسیدم جیمین دیشب نیومد
م/ج: نه آومد ولی دیر بود صبح زود بیدار شد پادشاه کارش داشت رفت پیشش
ات: باشه
م/ج: زود صبحانتو بخور و برو آشپز خونه اول اونجا آشپزی کن آشپز خانه دوم ماله دامیاست و شما دوتا حق ندارید برید اشپزیه هم رو ببینید
ات: باشه
دامیا: باشه خیالتون راحت باشه
ات
زود صبحانه مو خوردم و رفتم آشپز خانه اول همه یه مواد غذای رو آورده بودن همه چیز رو تویه آشپز خانه گذاشته بودن فقط من باید میپختمش
هونگجه: دوشیزه من اومدم
ات: مگه من نباید تنهای غذا رو بپزم
هونگجه: نه دوشیزه من و این خانم کمکتون میکنیم
ات:باشه
خانم: خوشبختم از دیدنتون
ات: منم خوشبختم
هونگجه:دوشیزه چه چیزای میخواهید بپزید
ات:یه چیزای توی ذهنم هست می فهمید
این داستان ادامه دارد
۵.۳k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.