پارت۴۷
#پارت۴۷
من ازت متنفر نیستم
با تعجب نگاهی بهش کردم
-وا چته؟ زده به سرت؟
بورام: نه نه چیزی نیست بیخیال بیا بریم داخل
-بریم داخل؟؟؟ واقعا؟؟ پس اینهمه خدت و یونگی موش و گربع بازی دراوردید براچی بود
دستمو گرفت کشید
بورام: بیخیال این حرفا راه بیوفت بیا بریم مامانم منتظره؟
زرشک حالا شد مامانم تا پنج دقیقه پیش زور میزد نفهمه اینجاست
حالا مامانم مامانم میکنه
من تو کف این خانواده موندم همشون یع دست سرد بودن
میگم همشون بورام و اصن حساب کنید البته اون و که اصن نباید آدم حساب کرد هیق😂💔
روی مبل روبه رویی مامان شوگا نشسته بودم
نگاهی بهم کرد
م. م. ش: ات بگو ببینم زندگی با شوکا چطوریه؟
لبخند به زوری زدم
-خب چی بگم؟ خب خوبه میگذره دیگه
پوزخندی زد
م. م. ش: واقعا میگی خوبه؟ روت و برم از صبح تا شب مثل گاوی میخوری و میخوابی هیگ کاریم که الحمدلله نمیکنی
اونوقت قشنک درمیای تو روی من میکی زندکی با پسرت میگذرع؟
واقعا که
نگاهی به شوگا کردم
شوگا: مامان لطفا بسه
م. م. ش: ینی چی که بسع؟
بورام نگران پرید وسط
بورام: مامان لطفا.. ما در این باره صحبت کرده بودیم
زنیکه پشت چشمی نازک کرد و روش و ازم گرفت
تا آخر شب بساط همین بود زنیکه خر فق دنبال یه بهونه بود ک بپره بهم
اینقد دلم میخاست پاشم بزنم تو دهنش ک همه دندوناش بریزه تو حلقش
ساعت حدودای 5عصر بود که حوالشون پا شدن رفتن
مامانش ک هی واسه من پشت چشم نازک میکرد و فیس میومد
اون داداششم که کلا رو حالت پرواز بود:/
ن میزاشت نه برمیداشت کلا حرف نمیزد﴿اینجا شخصیت جبن با شخصیت اصلیش اصلا هیچ شباهتی نداره و هیچ جوره بهم نمیان😐😂✨💔﴾
اگه هم میزد کلا یه ساز مخالف اون حرف و میزد
خلاصه ک کلا خانوادشم مثل خدش سر اعصاب بودن
وقتی رفتن پوفی کردم و نشستم روی کاناپه و شروع کردم بالا پایین کانال های تلویزیون چیز خاص یا چیزی که باب دلمم باشه نداشت برا همین زرتی تلویزیون رو.خاموش کردم
دستمو زدم پشت سرم
هم بورام و شوگا خیلی مشکوک میزدن یعنی چیو میخان مخفی کنن این دوتا
نفس عمیقی کشیدم
دارم از کنجکاوی میمیرم
با بسته شدن در نکاهم و دوختم بهش نگاه گذارایی بهم کرد و به طرف آشپزخونه رفت
..........
شرط ۲۵لایک
۶۰کامنت
من ازت متنفر نیستم
با تعجب نگاهی بهش کردم
-وا چته؟ زده به سرت؟
بورام: نه نه چیزی نیست بیخیال بیا بریم داخل
-بریم داخل؟؟؟ واقعا؟؟ پس اینهمه خدت و یونگی موش و گربع بازی دراوردید براچی بود
دستمو گرفت کشید
بورام: بیخیال این حرفا راه بیوفت بیا بریم مامانم منتظره؟
زرشک حالا شد مامانم تا پنج دقیقه پیش زور میزد نفهمه اینجاست
حالا مامانم مامانم میکنه
من تو کف این خانواده موندم همشون یع دست سرد بودن
میگم همشون بورام و اصن حساب کنید البته اون و که اصن نباید آدم حساب کرد هیق😂💔
روی مبل روبه رویی مامان شوگا نشسته بودم
نگاهی بهم کرد
م. م. ش: ات بگو ببینم زندگی با شوکا چطوریه؟
لبخند به زوری زدم
-خب چی بگم؟ خب خوبه میگذره دیگه
پوزخندی زد
م. م. ش: واقعا میگی خوبه؟ روت و برم از صبح تا شب مثل گاوی میخوری و میخوابی هیگ کاریم که الحمدلله نمیکنی
اونوقت قشنک درمیای تو روی من میکی زندکی با پسرت میگذرع؟
واقعا که
نگاهی به شوگا کردم
شوگا: مامان لطفا بسه
م. م. ش: ینی چی که بسع؟
بورام نگران پرید وسط
بورام: مامان لطفا.. ما در این باره صحبت کرده بودیم
زنیکه پشت چشمی نازک کرد و روش و ازم گرفت
تا آخر شب بساط همین بود زنیکه خر فق دنبال یه بهونه بود ک بپره بهم
اینقد دلم میخاست پاشم بزنم تو دهنش ک همه دندوناش بریزه تو حلقش
ساعت حدودای 5عصر بود که حوالشون پا شدن رفتن
مامانش ک هی واسه من پشت چشم نازک میکرد و فیس میومد
اون داداششم که کلا رو حالت پرواز بود:/
ن میزاشت نه برمیداشت کلا حرف نمیزد﴿اینجا شخصیت جبن با شخصیت اصلیش اصلا هیچ شباهتی نداره و هیچ جوره بهم نمیان😐😂✨💔﴾
اگه هم میزد کلا یه ساز مخالف اون حرف و میزد
خلاصه ک کلا خانوادشم مثل خدش سر اعصاب بودن
وقتی رفتن پوفی کردم و نشستم روی کاناپه و شروع کردم بالا پایین کانال های تلویزیون چیز خاص یا چیزی که باب دلمم باشه نداشت برا همین زرتی تلویزیون رو.خاموش کردم
دستمو زدم پشت سرم
هم بورام و شوگا خیلی مشکوک میزدن یعنی چیو میخان مخفی کنن این دوتا
نفس عمیقی کشیدم
دارم از کنجکاوی میمیرم
با بسته شدن در نکاهم و دوختم بهش نگاه گذارایی بهم کرد و به طرف آشپزخونه رفت
..........
شرط ۲۵لایک
۶۰کامنت
۱۶.۰k
۱۳ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.