اهوی من
اهوی من
پارت ۲۱
رفتم اتاق بغل دستی وقتی واردش شدم انگار جهنم بود گرم گرم بود حالم داشت بهم میخورد ک یکی زد به شانه ام
پارسا:کسی به تو یاد نداده ک بدون اجازه کسی وارد جای نشی
اهو:ببخشید کنجکاو شدم اخه خیلی اینجا حرارت گرما داشت منم امدم، ناگهان
پسره دستمو گرفت با خودش از اتاق بیرون امدیم.
دستمو ول کرد رفت از پله های پایین
پارسا:نمخوای صبحانه بخوری بعد صبحانه فضولیتو بکنی؟
اهو:من فضول نیستم
پارسا:هستی فضولی من ک میدونم تو چقدر فضولی
اهو:چی یعنی چی؟
(پارسا)
همنجور داشتم به سمت اتاق خواب میرفتم حرارت بدنم کم شد نزدیک ک شدم یک اشنا تو اتاقم دیدم اهو دختر دوست داشتنیم بود نزدیکش شدم از اتاقم بیرونش کردم همنجور ک داشتم به سمت پایین میرفتم یک چیزی گفتم ک لو داشتم میرفتم ولی جمعش کردم
پارسا:اراد بهم گفته همنجور ک خودت میدونی اراد از بچگی دنبالت بوده برای همین گفتم
اهو:منطقی حرفت
پارسا:راستی اسم من پارسا ۲۵ ساله
اهو:منم اهوم دیگ ک میشناسی
پارسا:اره میشناسمت(تودلش:دختر خودمی نشناسمت اخه)
اهو:چندنفر اینجا زندگی میکنه؟
پارسا:۶نفر پسر با اراد ۷ نفر وغزل
اهو:شما چیکار میکنید اینجا؟
پارسا:دیگ بیشتر از این نمتونم چیزی بگم
اهو:امروز چندمه؟
پارسا:امروز ۳۱ ماه
اهو:پس امشب ماه کامل میشه اره؟
پارسا:اره چطور
اهو:هروقت ماه کامل میش من شباش کابوس به شدت وحشناک میبینم از بچگی همنجوری بوده امیدوارم امشب یکم کمتر باشه کابوس هام، اخه خیلی اذیت میشم
(اهو)
پارسا صبحانه رو چید داشتیم باهم دیگ میخوردیم پارسا موقع صبحانه خوردن همش بهم خیره میشد بابت این خیلی خجالت میکشیدم
(پارسا)
دوست داشتم بشینم سال ها به چشمای اهو نگاه کنم خوشگل ترین چشم هارو داشت دوست داشتم میلیون ها سال بشینم به حرفاش گوش بدم صداش برام مثل صدای موج دریا بود
پارسا:خب دخترجون من دارم میرم زیاد پیگیر نباش سعی کن چیزی نفهمی راستی مواظب باش وقتی میری داخل اتاق ها
اهو:باشه مراقبم مرسی
پارسا:خدانگهدار
اهو:خدانگهدار
(اهو)
پارسا ک رفت تنها تو اون خونه بودم غزل هم نبود یعنی هیچکس نبود همنجور ک رو مبل نشسته بودم صدای خنده هایی یک بچه شنیدم به طرف صدا رفتم........
پارت ۲۱
رفتم اتاق بغل دستی وقتی واردش شدم انگار جهنم بود گرم گرم بود حالم داشت بهم میخورد ک یکی زد به شانه ام
پارسا:کسی به تو یاد نداده ک بدون اجازه کسی وارد جای نشی
اهو:ببخشید کنجکاو شدم اخه خیلی اینجا حرارت گرما داشت منم امدم، ناگهان
پسره دستمو گرفت با خودش از اتاق بیرون امدیم.
دستمو ول کرد رفت از پله های پایین
پارسا:نمخوای صبحانه بخوری بعد صبحانه فضولیتو بکنی؟
اهو:من فضول نیستم
پارسا:هستی فضولی من ک میدونم تو چقدر فضولی
اهو:چی یعنی چی؟
(پارسا)
همنجور داشتم به سمت اتاق خواب میرفتم حرارت بدنم کم شد نزدیک ک شدم یک اشنا تو اتاقم دیدم اهو دختر دوست داشتنیم بود نزدیکش شدم از اتاقم بیرونش کردم همنجور ک داشتم به سمت پایین میرفتم یک چیزی گفتم ک لو داشتم میرفتم ولی جمعش کردم
پارسا:اراد بهم گفته همنجور ک خودت میدونی اراد از بچگی دنبالت بوده برای همین گفتم
اهو:منطقی حرفت
پارسا:راستی اسم من پارسا ۲۵ ساله
اهو:منم اهوم دیگ ک میشناسی
پارسا:اره میشناسمت(تودلش:دختر خودمی نشناسمت اخه)
اهو:چندنفر اینجا زندگی میکنه؟
پارسا:۶نفر پسر با اراد ۷ نفر وغزل
اهو:شما چیکار میکنید اینجا؟
پارسا:دیگ بیشتر از این نمتونم چیزی بگم
اهو:امروز چندمه؟
پارسا:امروز ۳۱ ماه
اهو:پس امشب ماه کامل میشه اره؟
پارسا:اره چطور
اهو:هروقت ماه کامل میش من شباش کابوس به شدت وحشناک میبینم از بچگی همنجوری بوده امیدوارم امشب یکم کمتر باشه کابوس هام، اخه خیلی اذیت میشم
(اهو)
پارسا صبحانه رو چید داشتیم باهم دیگ میخوردیم پارسا موقع صبحانه خوردن همش بهم خیره میشد بابت این خیلی خجالت میکشیدم
(پارسا)
دوست داشتم بشینم سال ها به چشمای اهو نگاه کنم خوشگل ترین چشم هارو داشت دوست داشتم میلیون ها سال بشینم به حرفاش گوش بدم صداش برام مثل صدای موج دریا بود
پارسا:خب دخترجون من دارم میرم زیاد پیگیر نباش سعی کن چیزی نفهمی راستی مواظب باش وقتی میری داخل اتاق ها
اهو:باشه مراقبم مرسی
پارسا:خدانگهدار
اهو:خدانگهدار
(اهو)
پارسا ک رفت تنها تو اون خونه بودم غزل هم نبود یعنی هیچکس نبود همنجور ک رو مبل نشسته بودم صدای خنده هایی یک بچه شنیدم به طرف صدا رفتم........
۴.۰k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.