❤ ❤ ❤ ❤
❤ ❤ ❤ ❤
عشــــــق....
پارت 79
نیلوفر:
محسن بطری رو نشونم داد وگفت : نمی دونی ..نمی دونی
اشک از چشام سرازیر شد
- نمی دونم
محسن : خودکشی کرده
- نه ...مهرداد این کارو نمی کنه
خدا رو شکر زودآمبولانس اومد ومهرداد رو بردیم بیمارستان ولی من ومحسن شوکه بودیم از کار مهرداد بعد از نیم ساعت انتظار دکتر اومد کنار محسن وگفت : با شما چه نسبتی داره ؟
محسن : داداشمه
دکتر نگاهی به من انداخت گفتم : دختر دایی اشم بگید چی شده دکتر
دکتر : خودکشی کرده
محسن : می دونم دکتر
دکتر : اینم می دونستید که مشکل قلبی دارن
محسن متعجب گفت : چی ؟
دکتر : خوشبختانه الان مشکلی ندارن خطر رفع شده ولی ...باید مواظب بیماری اشون باشید
محسن من رو نگاه کرد ونشست رو زمین موهاش رو چنگ زد وگفت: مهرداد....مهرداد چیکار می کنی با خودت
- بلند شو محسن .برو ببین حالش چطوره
دستشو گرفتم بلند شد ورفت ومن همونجا رو صندلی سرد بیمارستان نشستم مهرداد چرا این کارو کرده مهرداد وخودکشی ؟ این مسخره بود
اشکم سرازیر شدبلندشدم وآروم پرده رو کنار زدم محسن داشت با مهرداد حرف می زد ولی اون سکوت کرده بود
چند روز از اون اتفاق می گذره ومهرداد خودش رو تو اتاقش زندونی کرده محسن چیزی به عمه وآقاحسام نگفته بود وازشون قایم کرده بود ولی امشب یک ساعتی می شد مهرداد داشت با عمه وآقا حسام حرف می زد ومن از کنجکاوی داشتم می مردم کنار مامان نشسته بودم ومحسن بی صبرانه منتظر بود عمه بیاد وبگه مهرداد چش شده
عمه که اومد کنجکاو عمه رو نگاه کردم معلوم بود خیلی گریه کرده با ناراحتی نشست
محسن : مامان بگو چی شده مهرداد باهاتون چیکار داشته ؟
عمه با بغض گفت : چی بگم
محسن : بگو مامان بگو دارم دیونه میشم
عمه : گفته می خوام ...
عمه منو نگاه کرد وگفت : می خواد ...
محسن : مامان تو روبخدا بگو جونموازم گرفتی
عمه سرشو پایین انداخت وگفت : گفت می خواد با لیلی...ازدواج کنه
انگار یخ زدم ونگاهم به محسن افتاددکه خندیدوگفت : لیلی ومهرداد ...مهرداد اونو می خواد ...مامان چی میگی
عمه : حقیقته
محسن : این مسخره است
- نیست ...
برگشتم طرفش مهرداد بود که اومد نزدیکتر وگفت : وقتی اون منو دوست داره منم می خوامش
محسن شوکه نگاهش می کرد ومن احساس می کردم قلبم نمی زنه نگاهی بهم انداخت وگفت : تا حالا هم خیلی کور بودم ندیدم ببخشید من باید برم بیرون
مهرداد رفت ومحسن بلند شد رفت بالا مامان ساکت نشسته بود ومن دست وپاهام یخ زده بود انگار که سالها مرده بودم ...
عشــــــق....
پارت 79
نیلوفر:
محسن بطری رو نشونم داد وگفت : نمی دونی ..نمی دونی
اشک از چشام سرازیر شد
- نمی دونم
محسن : خودکشی کرده
- نه ...مهرداد این کارو نمی کنه
خدا رو شکر زودآمبولانس اومد ومهرداد رو بردیم بیمارستان ولی من ومحسن شوکه بودیم از کار مهرداد بعد از نیم ساعت انتظار دکتر اومد کنار محسن وگفت : با شما چه نسبتی داره ؟
محسن : داداشمه
دکتر نگاهی به من انداخت گفتم : دختر دایی اشم بگید چی شده دکتر
دکتر : خودکشی کرده
محسن : می دونم دکتر
دکتر : اینم می دونستید که مشکل قلبی دارن
محسن متعجب گفت : چی ؟
دکتر : خوشبختانه الان مشکلی ندارن خطر رفع شده ولی ...باید مواظب بیماری اشون باشید
محسن من رو نگاه کرد ونشست رو زمین موهاش رو چنگ زد وگفت: مهرداد....مهرداد چیکار می کنی با خودت
- بلند شو محسن .برو ببین حالش چطوره
دستشو گرفتم بلند شد ورفت ومن همونجا رو صندلی سرد بیمارستان نشستم مهرداد چرا این کارو کرده مهرداد وخودکشی ؟ این مسخره بود
اشکم سرازیر شدبلندشدم وآروم پرده رو کنار زدم محسن داشت با مهرداد حرف می زد ولی اون سکوت کرده بود
چند روز از اون اتفاق می گذره ومهرداد خودش رو تو اتاقش زندونی کرده محسن چیزی به عمه وآقاحسام نگفته بود وازشون قایم کرده بود ولی امشب یک ساعتی می شد مهرداد داشت با عمه وآقا حسام حرف می زد ومن از کنجکاوی داشتم می مردم کنار مامان نشسته بودم ومحسن بی صبرانه منتظر بود عمه بیاد وبگه مهرداد چش شده
عمه که اومد کنجکاو عمه رو نگاه کردم معلوم بود خیلی گریه کرده با ناراحتی نشست
محسن : مامان بگو چی شده مهرداد باهاتون چیکار داشته ؟
عمه با بغض گفت : چی بگم
محسن : بگو مامان بگو دارم دیونه میشم
عمه : گفته می خوام ...
عمه منو نگاه کرد وگفت : می خواد ...
محسن : مامان تو روبخدا بگو جونموازم گرفتی
عمه سرشو پایین انداخت وگفت : گفت می خواد با لیلی...ازدواج کنه
انگار یخ زدم ونگاهم به محسن افتاددکه خندیدوگفت : لیلی ومهرداد ...مهرداد اونو می خواد ...مامان چی میگی
عمه : حقیقته
محسن : این مسخره است
- نیست ...
برگشتم طرفش مهرداد بود که اومد نزدیکتر وگفت : وقتی اون منو دوست داره منم می خوامش
محسن شوکه نگاهش می کرد ومن احساس می کردم قلبم نمی زنه نگاهی بهم انداخت وگفت : تا حالا هم خیلی کور بودم ندیدم ببخشید من باید برم بیرون
مهرداد رفت ومحسن بلند شد رفت بالا مامان ساکت نشسته بود ومن دست وپاهام یخ زده بود انگار که سالها مرده بودم ...
۱۰۴.۰k
۱۰ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.