نامخاندان جئون
نام:خاندان جئون
PART:43
م.ت:ازتون انتظار نداشتم(بغض)
ب.ت:واقعا که بابا(عصبی)
م.ک:فقط بخاطر یک وارث قبول کردین واقعا که(عصبی)
ب.گ:بسه دیگه برید اتاقاتون سریع
کسی چیزی نگفت و رفتن خوابیدن و اون شب جوگ کوک با فکر کردن به تمام اتفاقات خوابش برد
صبح:
ا.ت:
الان نمیدونم روزه یا شب توی این اتاق حتی یک دونه پنجره نداره دو روزه که غذا بهم نمیدن الان تویه این وضعیتم خیلی نگران بچم هستم خدا کنه چیزی بیارن بخورم که حداقل بچم کمی جون بگیره که دیدم در باز شد و یونجی اومد داخل یک ظرف دستش بود روی زمین کنارم گذاشت
یونجی:یک خبر بد برات دارم البته برای تو بده من قراره با جونگ کوک ازدواج کنم (پوزخند )
ا.ت:چی؟(تعجب . بغض)
یونجی:حتی براشون مهم هم نیستی خیلی حیف شد نه؟ دو روز دیگه قراره جونگ کوک تمام و کمال مال من میشه و در آینده قراره براش بچه بیارم
(پوزخند)
ا.ت:......(بغض)
یونجی از اتاق رفت بیرون آخه چجوری قبول کردن؟ برای چی قبول کردن؟ حالا چیکار کنم؟
چی سر بچم میاد؟ اصلا چی سر خودم میاد؟
یعنی تا آخر عمرم اینجا باید بمونم؟
بهتره یک نقشه ای بکشم آخه چطوری از اینجا بیام بیرون؟
PART:43
م.ت:ازتون انتظار نداشتم(بغض)
ب.ت:واقعا که بابا(عصبی)
م.ک:فقط بخاطر یک وارث قبول کردین واقعا که(عصبی)
ب.گ:بسه دیگه برید اتاقاتون سریع
کسی چیزی نگفت و رفتن خوابیدن و اون شب جوگ کوک با فکر کردن به تمام اتفاقات خوابش برد
صبح:
ا.ت:
الان نمیدونم روزه یا شب توی این اتاق حتی یک دونه پنجره نداره دو روزه که غذا بهم نمیدن الان تویه این وضعیتم خیلی نگران بچم هستم خدا کنه چیزی بیارن بخورم که حداقل بچم کمی جون بگیره که دیدم در باز شد و یونجی اومد داخل یک ظرف دستش بود روی زمین کنارم گذاشت
یونجی:یک خبر بد برات دارم البته برای تو بده من قراره با جونگ کوک ازدواج کنم (پوزخند )
ا.ت:چی؟(تعجب . بغض)
یونجی:حتی براشون مهم هم نیستی خیلی حیف شد نه؟ دو روز دیگه قراره جونگ کوک تمام و کمال مال من میشه و در آینده قراره براش بچه بیارم
(پوزخند)
ا.ت:......(بغض)
یونجی از اتاق رفت بیرون آخه چجوری قبول کردن؟ برای چی قبول کردن؟ حالا چیکار کنم؟
چی سر بچم میاد؟ اصلا چی سر خودم میاد؟
یعنی تا آخر عمرم اینجا باید بمونم؟
بهتره یک نقشه ای بکشم آخه چطوری از اینجا بیام بیرون؟
- ۵.۷k
- ۳۰ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط