فیک جداناپذیر ادامه پارت ۶۵
فیک جداناپذیر ادامه پارت ۶۵
از زبان ات
تو همین حین میلی بازومو گرفت برگشتم با تعجب نگاهش کردم این دختر خیلی صمیمی و دوست داشتنیه اما چرا جونگ کوک اینطور فکر نمیکنه؟ چرا دوسش نداره یعنی قبلاً با هم مشکل داشتن؟
میلی: من خواستم بیام که همه منتظر شمان چون شام حاضره
جونگ کوک: شما بدون من بخورین من میرم تو اتاقم تا یکم استراحت کنم
یعنی تو ذوقش خورده بود؟(عشقم پس اون همه وقت داشت یاسین تو گوش فرشتش می خوند؟ تو ذوقش نزدی دل کوکی جونمو شکوندی اصلا تو لیاقتشو نداری😐) دوباره شد همون جونگ کوک سرد همیشگی
میلی: اما جونگ کوک تو باید یه چیزی بخوری نمیشه که هیچی نخوری بری رو تختت بخوابی
جونگ کوک همون لحظه که داشت از پله ها بالا میرفت سمت اتاق خوابش با حالت کنایه ای گفت: به اون پرنسس کوچولو بگو که قبل از خواب بیاد تو اتاقم که قرصاشو بهش بدم
یعنی نمی خواست باهام حرف بزنه که به میلی گفت؟ اینکه از منم بچه تره فقط بخاطر اینکه بهش گفتم فعلا نمی تونم باهاش باشم یعنی خودمو بهش بسپرم این رفتار رو باهام میکنه
فکر می کردم درکم میکنه اما نکرد
برگشتم سمت میلی و گفتم: بیا اول بریم غذای جاسمین و آنجلا رو بدیم خب؟
ظاهراً جاسمین و آنجلا از هم خوششون نیومده بود از این می ترسیدم که با هم دعوا کنن یه چند باری هم نزدیک بود به دعوا و دعوا کشی برسه که من و میلی از هم جدا شون کردیم
فکر می کردم چون نر و مادن با هم کنار بیان یا شایدم دوست دختر دوست پسر میشدن اما کاملا برعکس تصورات غلطم بود
یا شایدم مثل من و جونگ کوک که از اولش باهم خوب و سازش نداشتیم اما هنوز هم چیز زیادی تغییر نکرده هنوز همونی هستیم که از اول با هم بودیم
به میای گفتم که گرسنه نیستم و رفتم سمت اتاق جونگ کوک قبل از اینکه با بند انگشتم درو به صدا در بیارم و اعلام حضور کنم یه نفس عمیق کشیدم
بعد از اینکه اجازه ی ورود رو گرفتم درو باز کردم و رفتم تو اتاقش و درو هم پشت سرم بستم و تکیه دادم به در
ات: همونطور که گفتی اومدم حالا میشه قرصامو بهم بدی؟
جونگ کوک که روی تختش یه لم داده بود گفت: فکر کنم تنها راهی که می تونم تو اتاقم مهمونت کنم همینه
از رو تختش بلند شد و رو لبش نشست
جونگ کوک: بیا نزدیک تر چرا انقدر به در چسبیدی نکنه ازم می ترسی یه وقت کاری باهات بکنم؟
با تموم جمله ی آخرش تپش قلبم رفت رو هزار
ات: اگه ازت می ترسیدم درو می بستم؟ اصلا تو این یه مدت پیشت می موندم؟
جونگ کوک: پس بیا نزدیک تر می خوام ماهمو تو روشنایی شب های تاریکم ببینم خودتو ازم محروم نکن من خسته تر و دیوونه تر از این حرفام که مثل یه ارباب که بردشو مجبور به کارهایی که دوست نداره میکنه مجبورت کنم کاری که می خوام ولی بهم اجازه نمیدی رو انجام بدم
با حرفش آب دهنمو قورت دادم👀
از زبان ات
تو همین حین میلی بازومو گرفت برگشتم با تعجب نگاهش کردم این دختر خیلی صمیمی و دوست داشتنیه اما چرا جونگ کوک اینطور فکر نمیکنه؟ چرا دوسش نداره یعنی قبلاً با هم مشکل داشتن؟
میلی: من خواستم بیام که همه منتظر شمان چون شام حاضره
جونگ کوک: شما بدون من بخورین من میرم تو اتاقم تا یکم استراحت کنم
یعنی تو ذوقش خورده بود؟(عشقم پس اون همه وقت داشت یاسین تو گوش فرشتش می خوند؟ تو ذوقش نزدی دل کوکی جونمو شکوندی اصلا تو لیاقتشو نداری😐) دوباره شد همون جونگ کوک سرد همیشگی
میلی: اما جونگ کوک تو باید یه چیزی بخوری نمیشه که هیچی نخوری بری رو تختت بخوابی
جونگ کوک همون لحظه که داشت از پله ها بالا میرفت سمت اتاق خوابش با حالت کنایه ای گفت: به اون پرنسس کوچولو بگو که قبل از خواب بیاد تو اتاقم که قرصاشو بهش بدم
یعنی نمی خواست باهام حرف بزنه که به میلی گفت؟ اینکه از منم بچه تره فقط بخاطر اینکه بهش گفتم فعلا نمی تونم باهاش باشم یعنی خودمو بهش بسپرم این رفتار رو باهام میکنه
فکر می کردم درکم میکنه اما نکرد
برگشتم سمت میلی و گفتم: بیا اول بریم غذای جاسمین و آنجلا رو بدیم خب؟
ظاهراً جاسمین و آنجلا از هم خوششون نیومده بود از این می ترسیدم که با هم دعوا کنن یه چند باری هم نزدیک بود به دعوا و دعوا کشی برسه که من و میلی از هم جدا شون کردیم
فکر می کردم چون نر و مادن با هم کنار بیان یا شایدم دوست دختر دوست پسر میشدن اما کاملا برعکس تصورات غلطم بود
یا شایدم مثل من و جونگ کوک که از اولش باهم خوب و سازش نداشتیم اما هنوز هم چیز زیادی تغییر نکرده هنوز همونی هستیم که از اول با هم بودیم
به میای گفتم که گرسنه نیستم و رفتم سمت اتاق جونگ کوک قبل از اینکه با بند انگشتم درو به صدا در بیارم و اعلام حضور کنم یه نفس عمیق کشیدم
بعد از اینکه اجازه ی ورود رو گرفتم درو باز کردم و رفتم تو اتاقش و درو هم پشت سرم بستم و تکیه دادم به در
ات: همونطور که گفتی اومدم حالا میشه قرصامو بهم بدی؟
جونگ کوک که روی تختش یه لم داده بود گفت: فکر کنم تنها راهی که می تونم تو اتاقم مهمونت کنم همینه
از رو تختش بلند شد و رو لبش نشست
جونگ کوک: بیا نزدیک تر چرا انقدر به در چسبیدی نکنه ازم می ترسی یه وقت کاری باهات بکنم؟
با تموم جمله ی آخرش تپش قلبم رفت رو هزار
ات: اگه ازت می ترسیدم درو می بستم؟ اصلا تو این یه مدت پیشت می موندم؟
جونگ کوک: پس بیا نزدیک تر می خوام ماهمو تو روشنایی شب های تاریکم ببینم خودتو ازم محروم نکن من خسته تر و دیوونه تر از این حرفام که مثل یه ارباب که بردشو مجبور به کارهایی که دوست نداره میکنه مجبورت کنم کاری که می خوام ولی بهم اجازه نمیدی رو انجام بدم
با حرفش آب دهنمو قورت دادم👀
۲۴.۷k
۲۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.