فیک جداناپذیر پارت ۶۷
فیک جداناپذیر پارت ۶۷
از زبان ات
بهترین روز زندگیم خاص ترین روز یعنی روز تولد جونگ کوک فرا رسید هیچکس نمی دونه چقدر خدارو شکر می کنم که جونگ کوک به دنیا اومده تا تنها نمونم
انقدر هیجان داشتم و خوشحال بودم که نگو نپرس فقط می خواستم هرچه زودتر شب شه تا کارمونو شروع کنیم می خوام بهترین جشن تولد دنیا رو براش برگزار کنم
تو این یه مدت همه مون وانمود می کردیم که اصلا تولد جونگ کوک رو یادمون نیست
اما این موضوع که حس می کردم حتی خودش یادش نیست که امروز روز تولدشه روزی که توش به دنیا اومده ناراحتم می کرد
یعنی حتی انقدر به فکر خودش نیست که یادش نیست امروز تولدشه؟
صبح زود رفت سرکار بخاطر همین زودتر و سریع تر کارها رو با عمه میا و مینا و آجوما انجام دادیم مینا هم به سونگمین زنگ زده بود تا بیاد عمارت تا با هم کار هارو انجام بدیم و از اونم یه نظرسنجی بگیریم
حالا امروز که یه روز خیلی خاصه و همه چی باید بی نقص و منحصربفرد و عالی برگزار شه سونگمین و مینا یه هر از چند گاهی به ناکجاآباد ها غیب شون می زد
میلی هم انگار با حسرتی که تو چشماش برق می زد بهشون حسادت می کرد یعنی اونم دلش می خواست یا عاشق سونگمین بود؟
اما از این بگذریم مثلاً باید کمک می کردنا رفتن واسه خودشون عشق و حال الان که وقت این کارا نیست مثل اینکه تولد جونگ کوکه هاااا باید بهترینا رو براش انجام بدیم
خودم کیک تولدش رو به تنهایی درست کردم مزش فوق العاده شده بود مثلاً کیم تولد بود اما با تزییناتی که من کردم انگار کیک جشن ولنتاین شده بود
خداروشکر گند نزدم و کیک عالی از آب در اومد
خونه رو تزئین کردیم همه جا از شدت زرق و برق بودن میدرخشید چه سلیقه ای داشتمااا انگار تالار شده بود تا ساعت ۷ همه ی کارها رو تموم کردیم
رفتم رو کاناپه نشستم تا یکم خستگی در کنم حسابی خسته شده بودم
یه دقیقه بعدش میلی اومد پیشم و دستاشو دو طرف کمرش قرار داد
میلی: تو چرا اینجایی باید بری یکم به سر و وضعت برسی پاشو کمکت می کنم حسابی خوشگل شی و امشب هوش و هواسو از جونگ کوک بگیری
تا خواستم لب تر کنم بازومو گرفت و بردم طبقه ی بالا تو اتاقش
من تا به حال انقدر آرایش نکرده بودم اما حدود یک ساعت رو صندلی نشسته بودم تا میلی میکاپمو تموم کنه انقدر طولش داد که احساس می کنم صورتمو چین و چروک افتاده و یه عجوزه ی صد هزار سالم که این همه مدت داره رو صورتم کار میکنه
هربار که می خواستم چشمامو باز کنم و آینه رو بردارم دعوام می کرد منم مثل بچه های۳ساله که دعواشون می کنن سریع حرف گوش می کردم و سرمو می انداختم پایین
ساعت۹شب بود و همه مون منتظر بودیم اما نیومد هنوز یکم دیگه وقت بود پس دیر نکرده همیشه همین ساعت میاد خونه
اما نکنه تو روز تولدش اتفاقی براش افتاده باشه؟
از زبان ات
بهترین روز زندگیم خاص ترین روز یعنی روز تولد جونگ کوک فرا رسید هیچکس نمی دونه چقدر خدارو شکر می کنم که جونگ کوک به دنیا اومده تا تنها نمونم
انقدر هیجان داشتم و خوشحال بودم که نگو نپرس فقط می خواستم هرچه زودتر شب شه تا کارمونو شروع کنیم می خوام بهترین جشن تولد دنیا رو براش برگزار کنم
تو این یه مدت همه مون وانمود می کردیم که اصلا تولد جونگ کوک رو یادمون نیست
اما این موضوع که حس می کردم حتی خودش یادش نیست که امروز روز تولدشه روزی که توش به دنیا اومده ناراحتم می کرد
یعنی حتی انقدر به فکر خودش نیست که یادش نیست امروز تولدشه؟
صبح زود رفت سرکار بخاطر همین زودتر و سریع تر کارها رو با عمه میا و مینا و آجوما انجام دادیم مینا هم به سونگمین زنگ زده بود تا بیاد عمارت تا با هم کار هارو انجام بدیم و از اونم یه نظرسنجی بگیریم
حالا امروز که یه روز خیلی خاصه و همه چی باید بی نقص و منحصربفرد و عالی برگزار شه سونگمین و مینا یه هر از چند گاهی به ناکجاآباد ها غیب شون می زد
میلی هم انگار با حسرتی که تو چشماش برق می زد بهشون حسادت می کرد یعنی اونم دلش می خواست یا عاشق سونگمین بود؟
اما از این بگذریم مثلاً باید کمک می کردنا رفتن واسه خودشون عشق و حال الان که وقت این کارا نیست مثل اینکه تولد جونگ کوکه هاااا باید بهترینا رو براش انجام بدیم
خودم کیک تولدش رو به تنهایی درست کردم مزش فوق العاده شده بود مثلاً کیم تولد بود اما با تزییناتی که من کردم انگار کیک جشن ولنتاین شده بود
خداروشکر گند نزدم و کیک عالی از آب در اومد
خونه رو تزئین کردیم همه جا از شدت زرق و برق بودن میدرخشید چه سلیقه ای داشتمااا انگار تالار شده بود تا ساعت ۷ همه ی کارها رو تموم کردیم
رفتم رو کاناپه نشستم تا یکم خستگی در کنم حسابی خسته شده بودم
یه دقیقه بعدش میلی اومد پیشم و دستاشو دو طرف کمرش قرار داد
میلی: تو چرا اینجایی باید بری یکم به سر و وضعت برسی پاشو کمکت می کنم حسابی خوشگل شی و امشب هوش و هواسو از جونگ کوک بگیری
تا خواستم لب تر کنم بازومو گرفت و بردم طبقه ی بالا تو اتاقش
من تا به حال انقدر آرایش نکرده بودم اما حدود یک ساعت رو صندلی نشسته بودم تا میلی میکاپمو تموم کنه انقدر طولش داد که احساس می کنم صورتمو چین و چروک افتاده و یه عجوزه ی صد هزار سالم که این همه مدت داره رو صورتم کار میکنه
هربار که می خواستم چشمامو باز کنم و آینه رو بردارم دعوام می کرد منم مثل بچه های۳ساله که دعواشون می کنن سریع حرف گوش می کردم و سرمو می انداختم پایین
ساعت۹شب بود و همه مون منتظر بودیم اما نیومد هنوز یکم دیگه وقت بود پس دیر نکرده همیشه همین ساعت میاد خونه
اما نکنه تو روز تولدش اتفاقی براش افتاده باشه؟
۲۴.۸k
۲۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.