رویای بزرگ
رویای بزرگ
#part104
تهیونگ: خوبه..
سرمو گذاشتم رو شونش و هرودومون به روبهرو خیره شدیم...
لحظه ای سرمو برداشتم و به پشتم نگاه کردم جونگ کوک چنان میدوید سمت ما که نزدیک بود چند باری بیوفته...
هر دومون بلند شدیم
کوکی روبه رومون قرار گرفت
دستاشو رو زانوش گذاشت و تا میتونست نفس گرفت...
نگران پرسیدم: چیشده؟!
کوک همینجوری که دستش رو قفسه سینش بود گفت: باران... باران
سمت تهیونگ نگاهی کردم و گفتم: باران چی!؟
کوک: باران..حالش بده... باید ببریمش دکتر...
با سرعت رفتیم پیش باران
واقعا حالش خوب نبود
رستا نگاهشو داد سمتم و گفت: هرچی خورده بودو بالااورد
همش دلشو گرفته و رنگشم پریده
نمیدونم چیکار کنم...
پریا: خیر سرت خانم دکتر آینده ای...
رستا: علایمش فقط میتونه یه چیز باشه، که اونم غیر ممکنه
پریا: منظورت چیه؟
رستا دستمو کشید و اوردم پشت ماشین
رستا: ینی ممکنه باردار باشه..
پریا: واتتتتت؟! چی میگی ... نه بابا...
الان!؟ انقد زود... نه همچین چیزی نیست
رستا: ولی باید مطمئن بشیم باید ازش آزمایش بگیریم...
بعدم رفت پیش کوک و گفت: ببین تا نزدیک ترین درمونگاه به اینجا چقد راهه
کوک فورا گوشیشو دراورد و بعد از چند دقیقه ای گفت:
اگه بخوایم با سرعت بریم شاید نیم ساعت
رستا: خوبه...
وسایلامونو جمع کردیم..
................
رستا رفت و جواب آزمایشو گرفت
رستا: ببخشید اتاق خانم دکتر کجاست ؟
پرستار: از اون طرف ( با اشاره دست)
فورا رفتم کنار رستا و گفتم:
منم میخوام بیام تو
رستا: مگه آش میدن!...
مظلوم نگاش کردم و گفتم
پریا: دوست دارم بیام تو خووو
رستا: باشه باشه
#part104
تهیونگ: خوبه..
سرمو گذاشتم رو شونش و هرودومون به روبهرو خیره شدیم...
لحظه ای سرمو برداشتم و به پشتم نگاه کردم جونگ کوک چنان میدوید سمت ما که نزدیک بود چند باری بیوفته...
هر دومون بلند شدیم
کوکی روبه رومون قرار گرفت
دستاشو رو زانوش گذاشت و تا میتونست نفس گرفت...
نگران پرسیدم: چیشده؟!
کوک همینجوری که دستش رو قفسه سینش بود گفت: باران... باران
سمت تهیونگ نگاهی کردم و گفتم: باران چی!؟
کوک: باران..حالش بده... باید ببریمش دکتر...
با سرعت رفتیم پیش باران
واقعا حالش خوب نبود
رستا نگاهشو داد سمتم و گفت: هرچی خورده بودو بالااورد
همش دلشو گرفته و رنگشم پریده
نمیدونم چیکار کنم...
پریا: خیر سرت خانم دکتر آینده ای...
رستا: علایمش فقط میتونه یه چیز باشه، که اونم غیر ممکنه
پریا: منظورت چیه؟
رستا دستمو کشید و اوردم پشت ماشین
رستا: ینی ممکنه باردار باشه..
پریا: واتتتتت؟! چی میگی ... نه بابا...
الان!؟ انقد زود... نه همچین چیزی نیست
رستا: ولی باید مطمئن بشیم باید ازش آزمایش بگیریم...
بعدم رفت پیش کوک و گفت: ببین تا نزدیک ترین درمونگاه به اینجا چقد راهه
کوک فورا گوشیشو دراورد و بعد از چند دقیقه ای گفت:
اگه بخوایم با سرعت بریم شاید نیم ساعت
رستا: خوبه...
وسایلامونو جمع کردیم..
................
رستا رفت و جواب آزمایشو گرفت
رستا: ببخشید اتاق خانم دکتر کجاست ؟
پرستار: از اون طرف ( با اشاره دست)
فورا رفتم کنار رستا و گفتم:
منم میخوام بیام تو
رستا: مگه آش میدن!...
مظلوم نگاش کردم و گفتم
پریا: دوست دارم بیام تو خووو
رستا: باشه باشه
۳.۸k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.