رویای بزرگ
رویای بزرگ
#part103
جونگ کوک هی جلویی ما از اینطرف به اونطرف میرفت
کوک: اوففف این سوک خراب کردی.. نمیتونستی یکم دیگه تحمل کنی
الان باید جواب اینهمه آدمو چی بدیم!
باران: تو هیچی نگو که خودت باید جواب پس بدی
کوک: تو خودت خواستی فراموشت کنم...
باران نگاه غمگینی بهش کرد و گفت: واقعا تونستی!؟
جیمین: بس کنین
الان باید به فکر این باشیم که تهیونگ باید چیکار کنه
اون همه آدم رو صندلیا نشستن و منتظر یه جواب قاطع ازشن...
تهیونگ تمام مدت دستشو رو سرش گذاشته بودو از استرس هی پاشو تکون میداد..
جین سمت تهیونگ نگاهی کرد و گفت:
به نتیجه ای نرسیدی؟!
تهیونگ دستی رو صورت کشید و ثابت سر جاش نشست
داشتم بهش نگاه میکردم
سرشو به سمتم چرخوند که باعث شد من به سمت دیگه ای نگاه کنم
تهیونگ: میخوام ایندفعه رو به حرف قلبم گوش کنم...
چشمام از خوشحالی برق زد...
ینی واقعا میخواد به همه بگه!
جین: افرین داداش تصمیم خوبی گرفتی.....
..........................
حدود سه ماهی از همه ی اون قضایا میگذره...
با اینکه هممون خیلی اذیت شدیم ولی بالاخره تموم شد...
علاوه بر من تهیونگ..
رستا با جین و باران با کوک قرار میزارن...
پسرا حدود یه هفته مرخصی دارن پس تصمیم گرفتیم با هم بیایم گردش...
(شیش نفری رفتن گردش)
رو سبزه ها نشسته بودمو به منظره روبه رو خیره شدم
بالاخره روزای سخت تموم شد و جاشو به روزای خوبی و خوشی داد...
دستای گرمی رو، رو شونم حس کردم
دستایی که با گرمیش بهم آرامش میداد
تهیونگ: اینجا تنها چیکار میکنی
با لبخند سمتش نگاه کردم و گفتم:
اممم.. دارم خاطره هامو مرور میکنم...
#part103
جونگ کوک هی جلویی ما از اینطرف به اونطرف میرفت
کوک: اوففف این سوک خراب کردی.. نمیتونستی یکم دیگه تحمل کنی
الان باید جواب اینهمه آدمو چی بدیم!
باران: تو هیچی نگو که خودت باید جواب پس بدی
کوک: تو خودت خواستی فراموشت کنم...
باران نگاه غمگینی بهش کرد و گفت: واقعا تونستی!؟
جیمین: بس کنین
الان باید به فکر این باشیم که تهیونگ باید چیکار کنه
اون همه آدم رو صندلیا نشستن و منتظر یه جواب قاطع ازشن...
تهیونگ تمام مدت دستشو رو سرش گذاشته بودو از استرس هی پاشو تکون میداد..
جین سمت تهیونگ نگاهی کرد و گفت:
به نتیجه ای نرسیدی؟!
تهیونگ دستی رو صورت کشید و ثابت سر جاش نشست
داشتم بهش نگاه میکردم
سرشو به سمتم چرخوند که باعث شد من به سمت دیگه ای نگاه کنم
تهیونگ: میخوام ایندفعه رو به حرف قلبم گوش کنم...
چشمام از خوشحالی برق زد...
ینی واقعا میخواد به همه بگه!
جین: افرین داداش تصمیم خوبی گرفتی.....
..........................
حدود سه ماهی از همه ی اون قضایا میگذره...
با اینکه هممون خیلی اذیت شدیم ولی بالاخره تموم شد...
علاوه بر من تهیونگ..
رستا با جین و باران با کوک قرار میزارن...
پسرا حدود یه هفته مرخصی دارن پس تصمیم گرفتیم با هم بیایم گردش...
(شیش نفری رفتن گردش)
رو سبزه ها نشسته بودمو به منظره روبه رو خیره شدم
بالاخره روزای سخت تموم شد و جاشو به روزای خوبی و خوشی داد...
دستای گرمی رو، رو شونم حس کردم
دستایی که با گرمیش بهم آرامش میداد
تهیونگ: اینجا تنها چیکار میکنی
با لبخند سمتش نگاه کردم و گفتم:
اممم.. دارم خاطره هامو مرور میکنم...
۳.۰k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.