رمان ماهک پارت 59
#رمان_ماهک #پارت_59
همراه ترانه به حیاط رفتم روی چمنهای توی باغچشون نشستیم و گرم صحبت شدیم توی همون شب کلی باهم حرف زدیم و صمیمی شدیم
از همچی تعریف کردیم و کلی حرف زدیم
ترانه 29 سالشه و ادبیات خونده خانه دار هست و عاااشق امیر علیه
بعد از اینکه سن منو پرسید و گفتم برا کنکور میخونم کلی تعجب کرد و البته خیلی هم ذوق کرد
ترانه شام مفصل و البته خوشمزه ای رو تدارک دیده بود
امیرعلی سرصحبت رو باز کرد و گفت
+خب ماهک خانم زندگی سخت و خسته کننده در کنار ارش چطور میگذره
خنده ارومی کردم و گفتم
_زندگی با ارش اتفاقا خسته کننده نیس هیجان زیاد داره
با پوزخندی ک امیرعلی و ترانه متوجهش نشدن به ارش خیره شدم ک اونم متقابلا پوزخندی زد و گفت
_میبینی امیرعلی خانومم طرف اقاشو میگیره
امیر علی نوشابه شو سرکشید و گفت
+ماهک خانم گفتن هیجان، نگفتن چه نوع هیجانی که
_معلومه دیگه هیجانات مثبت منظورش بود
+مگر اینکه خودت از خودت تعریف کنی
اینبار ترانه وارد بحث شد و گفت عه امیرعلی اینطوری نگو
امیر علی بی قید شونه ای بالا انداخت و گفت
_حقیقته دیگه
ارش میخاست جوابی بده ک ترانه دوباره مداخله کرد و ساکتشون کرد
یه مقدار دیگه اونجا بودیم و دیگه خدافظی کردیم
توی راه برگشت سرمو به صندلی تکون تکیه دادم و چشمام گرم شد با متوقف شدن ماشین بیدار شدم
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
همراه ترانه به حیاط رفتم روی چمنهای توی باغچشون نشستیم و گرم صحبت شدیم توی همون شب کلی باهم حرف زدیم و صمیمی شدیم
از همچی تعریف کردیم و کلی حرف زدیم
ترانه 29 سالشه و ادبیات خونده خانه دار هست و عاااشق امیر علیه
بعد از اینکه سن منو پرسید و گفتم برا کنکور میخونم کلی تعجب کرد و البته خیلی هم ذوق کرد
ترانه شام مفصل و البته خوشمزه ای رو تدارک دیده بود
امیرعلی سرصحبت رو باز کرد و گفت
+خب ماهک خانم زندگی سخت و خسته کننده در کنار ارش چطور میگذره
خنده ارومی کردم و گفتم
_زندگی با ارش اتفاقا خسته کننده نیس هیجان زیاد داره
با پوزخندی ک امیرعلی و ترانه متوجهش نشدن به ارش خیره شدم ک اونم متقابلا پوزخندی زد و گفت
_میبینی امیرعلی خانومم طرف اقاشو میگیره
امیر علی نوشابه شو سرکشید و گفت
+ماهک خانم گفتن هیجان، نگفتن چه نوع هیجانی که
_معلومه دیگه هیجانات مثبت منظورش بود
+مگر اینکه خودت از خودت تعریف کنی
اینبار ترانه وارد بحث شد و گفت عه امیرعلی اینطوری نگو
امیر علی بی قید شونه ای بالا انداخت و گفت
_حقیقته دیگه
ارش میخاست جوابی بده ک ترانه دوباره مداخله کرد و ساکتشون کرد
یه مقدار دیگه اونجا بودیم و دیگه خدافظی کردیم
توی راه برگشت سرمو به صندلی تکون تکیه دادم و چشمام گرم شد با متوقف شدن ماشین بیدار شدم
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۸.۱k
۲۸ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.