part 42
part 42
ات
گلوله نخورد بهم و ازم رد شد
سانگچو: بزار یکم فکر کنم نه نمی توانم تورو بکشم فعلا لازمت دارم (با خنده )
ات: چی از من و داداشم میخوای شما مافیا های عوضی (با بغض )
سانگچو: داداشه خودتم مافیاست
ات: نه دورغه داداشه من مافیا نیست ما از مافیا ها متنفریم اونا مامانو بابامون رو کشتن
(با بغض )
سانکچو: خیلی دیونه ای داداشه خودتم مافیاست پس هیچ فرقی با ما نداره حالا هم همینجا بشین مثله بچه آدم فهمیدی
ات: نه تو داری دورغ میگی داداش من مافیا نیست( با داد) بعد از این حرفم با سیلی که اون مرده بهم زد مزه یه خونو تویه دهنم چشیدم
سانگچو: آخرین دفعت باشه که داد میزنی الانم مثله بچه یه آدم بشین سره جات فهمیدی( با داد
با تکون دادن سرم جوابشو دادم وقتی اون مرده رفت بغضم شکست و اشکام ریختن آخه چرا باید داداش جیمین مافیا باشه مگه اون نگفته بود که تویه نیویورکه یعنی همیه حرفاشو دروغ بود (با گریه )
جونکوک
رسیدم عمارت از ماشین پیاده شدم رفتم پیشه پدر
پ/ج: چیزی شده پسرم
جونکوک: پدر جئون سانگچو از تیمارستان فرار کرده
پ/ج: چی فرار کرده الان کجاست
جونکوک: نمیدونم اون از تیمارستان فرار کرده یکی هم ات رو دزدیده فکر میکنم که کار سانجگو باشه
پ/ج: چرا باید سانگچو یه دختره رو بدزده درضمن اون دختره چه ربطی به ات داره
جونکوک: اون خواهر پارک جیمینه یعنی دختر همون خانواده ای که داداشه تو جئون سانگچو کشتش و همون دختره دوست دختره منه
پ/ج: چی تو عاشقه دختر خانواده یه پارک شدی مگه نمیدونی که عموت خانوادشون رو کشتن
جونکوک: من اون وقت نمیدونستم که اون پارک ات هست الانم اگه دادشت بلای سره ات بیاره میکشمش
پ/ج: ازش بعید نیست شاید بکشتش
جونکوک: پدر من اجازه همیچن کاری رو نمیدم بهش (با داد) اگه یه تاره مو از سر ات کم بشه منم میرم پسرشو پیدا میکنم و میکشمش
پ/ج: ای پسریه گستاخ سره من داد میزنی بعدشم پسرشو چند سال پیش فرستاده یه جای که هیچکس ازش خبر نداره
جونکوک: بقیش واسیه من مهم نیست هرطور که شده من ات رو پیدا میکنم
بعد از این حرفم از اتاق رفتم بیرون داشتم میرفتم که مینسو اومد
مینسو : داداش چیزی شده اون پارک جیمین چی شد
جونکوک: کار دارم باید برم
مینسو: اما
جونکوک
رفتم بیرون سوار ماشین شدم و حرکت کردم رفتم یه پرتگاه خیلی بلند از ماشین پیاده شدم و رفتم لبیه پرتگاه وایستادم یعنی ات الان کجاست هرجا که هستی من پیدات میکنم
ات
هوا تاریک شده بود خیلی هم سرد بود از صبح تا حالا هم چیزی نخورده بودم گرسنه بودم حالم داشت بهم می خورد با صدای گرفته داد زدم و گفتم کسی اینجا نیست یکی کمک کنه
گریم گرفت یعنی هیچکس نمیاد نجاتم بده جونکوک کجای چرا نمیای آخه این چه سرنوشتیه که من دارم (با گریه)
ادامه دارد^^^^^^^
ات
گلوله نخورد بهم و ازم رد شد
سانگچو: بزار یکم فکر کنم نه نمی توانم تورو بکشم فعلا لازمت دارم (با خنده )
ات: چی از من و داداشم میخوای شما مافیا های عوضی (با بغض )
سانگچو: داداشه خودتم مافیاست
ات: نه دورغه داداشه من مافیا نیست ما از مافیا ها متنفریم اونا مامانو بابامون رو کشتن
(با بغض )
سانکچو: خیلی دیونه ای داداشه خودتم مافیاست پس هیچ فرقی با ما نداره حالا هم همینجا بشین مثله بچه آدم فهمیدی
ات: نه تو داری دورغ میگی داداش من مافیا نیست( با داد) بعد از این حرفم با سیلی که اون مرده بهم زد مزه یه خونو تویه دهنم چشیدم
سانگچو: آخرین دفعت باشه که داد میزنی الانم مثله بچه یه آدم بشین سره جات فهمیدی( با داد
با تکون دادن سرم جوابشو دادم وقتی اون مرده رفت بغضم شکست و اشکام ریختن آخه چرا باید داداش جیمین مافیا باشه مگه اون نگفته بود که تویه نیویورکه یعنی همیه حرفاشو دروغ بود (با گریه )
جونکوک
رسیدم عمارت از ماشین پیاده شدم رفتم پیشه پدر
پ/ج: چیزی شده پسرم
جونکوک: پدر جئون سانگچو از تیمارستان فرار کرده
پ/ج: چی فرار کرده الان کجاست
جونکوک: نمیدونم اون از تیمارستان فرار کرده یکی هم ات رو دزدیده فکر میکنم که کار سانجگو باشه
پ/ج: چرا باید سانگچو یه دختره رو بدزده درضمن اون دختره چه ربطی به ات داره
جونکوک: اون خواهر پارک جیمینه یعنی دختر همون خانواده ای که داداشه تو جئون سانگچو کشتش و همون دختره دوست دختره منه
پ/ج: چی تو عاشقه دختر خانواده یه پارک شدی مگه نمیدونی که عموت خانوادشون رو کشتن
جونکوک: من اون وقت نمیدونستم که اون پارک ات هست الانم اگه دادشت بلای سره ات بیاره میکشمش
پ/ج: ازش بعید نیست شاید بکشتش
جونکوک: پدر من اجازه همیچن کاری رو نمیدم بهش (با داد) اگه یه تاره مو از سر ات کم بشه منم میرم پسرشو پیدا میکنم و میکشمش
پ/ج: ای پسریه گستاخ سره من داد میزنی بعدشم پسرشو چند سال پیش فرستاده یه جای که هیچکس ازش خبر نداره
جونکوک: بقیش واسیه من مهم نیست هرطور که شده من ات رو پیدا میکنم
بعد از این حرفم از اتاق رفتم بیرون داشتم میرفتم که مینسو اومد
مینسو : داداش چیزی شده اون پارک جیمین چی شد
جونکوک: کار دارم باید برم
مینسو: اما
جونکوک
رفتم بیرون سوار ماشین شدم و حرکت کردم رفتم یه پرتگاه خیلی بلند از ماشین پیاده شدم و رفتم لبیه پرتگاه وایستادم یعنی ات الان کجاست هرجا که هستی من پیدات میکنم
ات
هوا تاریک شده بود خیلی هم سرد بود از صبح تا حالا هم چیزی نخورده بودم گرسنه بودم حالم داشت بهم می خورد با صدای گرفته داد زدم و گفتم کسی اینجا نیست یکی کمک کنه
گریم گرفت یعنی هیچکس نمیاد نجاتم بده جونکوک کجای چرا نمیای آخه این چه سرنوشتیه که من دارم (با گریه)
ادامه دارد^^^^^^^
۵.۶k
۰۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.