part59
#part59
کوک:امروز دیدم که چطور خنده رو لبات بود جوری که اگه پسرمون نبود یه دل سیر میبوسیدمت
داریا:خودمم فهمیدم من هیچ وقت طعم زندگی رو نچشیده بودم چون از اول زندگیم سرنوشتم جوره دیگه ای بود یه سرنوشت تاریک اما هیچ وقت نمیدونستم قراره تو رو ببینم و عاشقت شم
کوک:پسرمونم نباید مثل خودمون بزرگ شه باید به خوبی بزرگ شه نشه یکی مثله خودم
داریا:ولی تو که مشکلی نداری
کوک:هرکسی یه مشکلاتی داره عزیزم منم یسری مشکلات تو زندگیم داشتم ولی همش با تو حل شد
داریا لبخندی زد کوک صورتشو نزدیک داریا کرد و لباشو بوسید همون موقع لیام تکون خورد و به طرف کوک برگشت
کوک:عزیزدلم چهرش ناراحته
داریا:شاید درد داره
کوک:باید یه کاریش کنم
داریا:پارچه ببند دور پاش
کوک بلند شد از اتاق رفت بیرون و دنبال پارچه گشت و یدونه پیدا کرد و داغش کرد و برد سمت اتاق داریا نشسته بود
کوک:بیا
داریا:بده من
داریا پارچه رو از کوک گرفت پسرشو آروم صاف خوابوند پاش رو کمی بالا آورد که صداش در اومد
داریا:عزیزدلم
پارچه رو دور پاش بست و پتو رو انداخت روش
داریا:بریم بیرون
کوک:بیا عزیزم
کوک و داریا باهم رفتن بیرون از اتاق و سمت پذیرایی رفتن که بویی تمام بینی داریا رو گرفت
داریا:چه بو خوبی میاد
کوک:فکر کنم آجوما شیرینی درست کرده
داریا:جدی؟ منم میخوام
کوک:بیا
کوک دست داریا رو گرفت و سمت آشپز خونه رفتن که همه خدمتکارا تعظیم کردن
داریا:آجوما از این شیرینیا که درست کردی به منم میدی؟
آجوما:چرا که نه خانوم اینا مال شماست
آجوما شیرینی رو به داریا داد
کوک:امروز دیدم که چطور خنده رو لبات بود جوری که اگه پسرمون نبود یه دل سیر میبوسیدمت
داریا:خودمم فهمیدم من هیچ وقت طعم زندگی رو نچشیده بودم چون از اول زندگیم سرنوشتم جوره دیگه ای بود یه سرنوشت تاریک اما هیچ وقت نمیدونستم قراره تو رو ببینم و عاشقت شم
کوک:پسرمونم نباید مثل خودمون بزرگ شه باید به خوبی بزرگ شه نشه یکی مثله خودم
داریا:ولی تو که مشکلی نداری
کوک:هرکسی یه مشکلاتی داره عزیزم منم یسری مشکلات تو زندگیم داشتم ولی همش با تو حل شد
داریا لبخندی زد کوک صورتشو نزدیک داریا کرد و لباشو بوسید همون موقع لیام تکون خورد و به طرف کوک برگشت
کوک:عزیزدلم چهرش ناراحته
داریا:شاید درد داره
کوک:باید یه کاریش کنم
داریا:پارچه ببند دور پاش
کوک بلند شد از اتاق رفت بیرون و دنبال پارچه گشت و یدونه پیدا کرد و داغش کرد و برد سمت اتاق داریا نشسته بود
کوک:بیا
داریا:بده من
داریا پارچه رو از کوک گرفت پسرشو آروم صاف خوابوند پاش رو کمی بالا آورد که صداش در اومد
داریا:عزیزدلم
پارچه رو دور پاش بست و پتو رو انداخت روش
داریا:بریم بیرون
کوک:بیا عزیزم
کوک و داریا باهم رفتن بیرون از اتاق و سمت پذیرایی رفتن که بویی تمام بینی داریا رو گرفت
داریا:چه بو خوبی میاد
کوک:فکر کنم آجوما شیرینی درست کرده
داریا:جدی؟ منم میخوام
کوک:بیا
کوک دست داریا رو گرفت و سمت آشپز خونه رفتن که همه خدمتکارا تعظیم کردن
داریا:آجوما از این شیرینیا که درست کردی به منم میدی؟
آجوما:چرا که نه خانوم اینا مال شماست
آجوما شیرینی رو به داریا داد
۹.۳k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.