Season Nightmare of Love
Season✨️2 _ Nightmare of Love💖✨️
Part 113
و همه دورش جمع شدن و شروع کرند به داد و بیداد کردم و خندیدن و تیکه انداخت به سویون....سویون به شدت حالش بد شده بود دوتا دستاش رو دو طرف سرش گذاشت و شروع کرد جیغ کشیدن که ناگهان همه صدا ها ساکت شد سویون هیچی نفهمید چون روی زمین نشسته بود و گوش هاش رو گرفته بود و جیغ میکشید و گریه میکرد که دستش توسط کسی پایین اومد و توی آغوش کسی فرود اومد...لازم نبود چشماش رو باز کنه تا بفهمه کیه...اون بغل آرامش بخش...بوی تنش و بغل امنش اون کسی نبود جز تکیه گاه سویون کسی که رهاش کرده بود...جیمین...کسی که عاشقانه میپرستیدش
جیمین: هیششش...آروم باش فدات شم...همه چی تموم شد....من اینجام
آخرین هرفش توی سر سویون اکو میشد
(من اینجام) سویون منتظر این حرف بود ولی توانی نداشت و یک بند گریه میکرد....
جیمین ویو
تا خود صبح تو شهر دنبالش گشتم...قرار بود برم شهر های اصراف برای همین به طرف قصر رفت توی راه متوجه چیز عجیبی شدم همه مردم جمع شده بودن یه جا و انگار دور کسی حلقه زده باشن و داشتن بهش فوش میدادن و تحقیرش میکردن خواستم بی تفاوت باشم اما فکرم لحظه ای بدنم رو سرد کرد نکنه سویون باشه...کمی نزدیک شدم که شکم به یقین تبدیل شد...داشتم به سویون فوش میدان و من به واضحی سویون رو اون وسط میدیدم این قلبم رو سوراخ میکرد همه این اتفاقات تقصیر من بود...عصبی به طرفشون رفتم
جیمین: دارید چه غلطی میکنید( داد و عصبی)
همه جا سکوت بود انقدر عصبی بودم که دلم میخواست سر همشون رو قطع کنم ولی با نگاه کردن به سویون و دیدنش توی اون حال از همه چی دست کشیدم...از اسب پایین اومدم و به طرفش دویدم دیدنش توی اون حال قلبم رو تیکه تیکه میکرد....دستاش رو پایین آوردم و بغلش کردم ولی آروم نمیشد کمی بعد یونگی هم بهمون پیوست
یونگی: شاه....
جیمین: هیسسس
یونگی: پیداش کردی؟
جیمین در جواب فقط سری تکون داد..
.....
ادامه دارد....
Part 113
و همه دورش جمع شدن و شروع کرند به داد و بیداد کردم و خندیدن و تیکه انداخت به سویون....سویون به شدت حالش بد شده بود دوتا دستاش رو دو طرف سرش گذاشت و شروع کرد جیغ کشیدن که ناگهان همه صدا ها ساکت شد سویون هیچی نفهمید چون روی زمین نشسته بود و گوش هاش رو گرفته بود و جیغ میکشید و گریه میکرد که دستش توسط کسی پایین اومد و توی آغوش کسی فرود اومد...لازم نبود چشماش رو باز کنه تا بفهمه کیه...اون بغل آرامش بخش...بوی تنش و بغل امنش اون کسی نبود جز تکیه گاه سویون کسی که رهاش کرده بود...جیمین...کسی که عاشقانه میپرستیدش
جیمین: هیششش...آروم باش فدات شم...همه چی تموم شد....من اینجام
آخرین هرفش توی سر سویون اکو میشد
(من اینجام) سویون منتظر این حرف بود ولی توانی نداشت و یک بند گریه میکرد....
جیمین ویو
تا خود صبح تو شهر دنبالش گشتم...قرار بود برم شهر های اصراف برای همین به طرف قصر رفت توی راه متوجه چیز عجیبی شدم همه مردم جمع شده بودن یه جا و انگار دور کسی حلقه زده باشن و داشتن بهش فوش میدادن و تحقیرش میکردن خواستم بی تفاوت باشم اما فکرم لحظه ای بدنم رو سرد کرد نکنه سویون باشه...کمی نزدیک شدم که شکم به یقین تبدیل شد...داشتم به سویون فوش میدان و من به واضحی سویون رو اون وسط میدیدم این قلبم رو سوراخ میکرد همه این اتفاقات تقصیر من بود...عصبی به طرفشون رفتم
جیمین: دارید چه غلطی میکنید( داد و عصبی)
همه جا سکوت بود انقدر عصبی بودم که دلم میخواست سر همشون رو قطع کنم ولی با نگاه کردن به سویون و دیدنش توی اون حال از همه چی دست کشیدم...از اسب پایین اومدم و به طرفش دویدم دیدنش توی اون حال قلبم رو تیکه تیکه میکرد....دستاش رو پایین آوردم و بغلش کردم ولی آروم نمیشد کمی بعد یونگی هم بهمون پیوست
یونگی: شاه....
جیمین: هیسسس
یونگی: پیداش کردی؟
جیمین در جواب فقط سری تکون داد..
.....
ادامه دارد....
- ۴.۴k
- ۲۶ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط