با من حرف نزن
با من حرف نزن
لو می رود تمام داستان
و آنهایی که نباید ، می فهمند
دزدیده از همین حوالی بگذر
نگذار قرار از چشم ات غایب شود
من هم نگاهم را مثلا به جایی دور می دوزم
_ انگار که اصلا تو را ندیده باشم _
آنها زبان چشم ها را می دانند
چیزی نگو ، شتاب نکن
بوی نفس هایت به من بخورد ،کافی است
نگاه ات را غریبانه کن با من
کار دست دل می دهد این تپش های بی وقت...
چرا کند می شود زمان به وقت آمدنت؟
چرا تابستان می شود این تن نرسیده به پیرهنت؟
وای...
دست هایم آتش گرفت، شکفته شدم
لو رفت تمام داستان...
حالا می آیند نام نزدیک ترین خویشان را بپرسند
یادت باشد نسبت هیچ کس به هیچ کس نمی رسد
اگر کسی سراغ ربط تو با قصه های مرا گرفت
بگو از کولیان کنار جاده بی خبری
همیشه تصادفا از کنار این بید می گذری
و هرگز نام مجنون در حوالی لب های تو زمزمه نشده
یادت باشد در هیچ روزی از ترانه های جدید و قدیم
. . . هرگز با هم نبوده ایم
و حاشا کن که اصلا نسبتی با آفتاب داشته ای
اگر یکی شان از رنگ پریده ات پرسید
بگو خواب های پریشان سرخی اش را دزدیده اند
همین ها کافی ست
حتی بگو تابستان تن همه از تب و هذیان است
و قسم بخور که مست بوی تو نیستم...
آفتاب که بغض نمی کند نازنین
هنوز که لو نرفته آن یکی قرار غریب
یادت باشد پیش از قراری که می آید
گیسوانت را به امانت به پستو بسپار
و نامت را جایی لا به لای نامه های پنهان بگذار
خبر قرار بعدی مان با باد.
محتاج یک کلام توأم
و پرم از حرف هایی که...
بماند حالا...
لو می رود تمام داستان
و آنهایی که نباید ، می فهمند
دزدیده از همین حوالی بگذر
نگذار قرار از چشم ات غایب شود
من هم نگاهم را مثلا به جایی دور می دوزم
_ انگار که اصلا تو را ندیده باشم _
آنها زبان چشم ها را می دانند
چیزی نگو ، شتاب نکن
بوی نفس هایت به من بخورد ،کافی است
نگاه ات را غریبانه کن با من
کار دست دل می دهد این تپش های بی وقت...
چرا کند می شود زمان به وقت آمدنت؟
چرا تابستان می شود این تن نرسیده به پیرهنت؟
وای...
دست هایم آتش گرفت، شکفته شدم
لو رفت تمام داستان...
حالا می آیند نام نزدیک ترین خویشان را بپرسند
یادت باشد نسبت هیچ کس به هیچ کس نمی رسد
اگر کسی سراغ ربط تو با قصه های مرا گرفت
بگو از کولیان کنار جاده بی خبری
همیشه تصادفا از کنار این بید می گذری
و هرگز نام مجنون در حوالی لب های تو زمزمه نشده
یادت باشد در هیچ روزی از ترانه های جدید و قدیم
. . . هرگز با هم نبوده ایم
و حاشا کن که اصلا نسبتی با آفتاب داشته ای
اگر یکی شان از رنگ پریده ات پرسید
بگو خواب های پریشان سرخی اش را دزدیده اند
همین ها کافی ست
حتی بگو تابستان تن همه از تب و هذیان است
و قسم بخور که مست بوی تو نیستم...
آفتاب که بغض نمی کند نازنین
هنوز که لو نرفته آن یکی قرار غریب
یادت باشد پیش از قراری که می آید
گیسوانت را به امانت به پستو بسپار
و نامت را جایی لا به لای نامه های پنهان بگذار
خبر قرار بعدی مان با باد.
محتاج یک کلام توأم
و پرم از حرف هایی که...
بماند حالا...
- ۷.۲k
- ۱۰ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط